وقتی به استودیوی یونا رسیدم، بیشتر عکسبرداریها انجام شده بود و کار آنچنانیای برای من نمونده بود.
برعکسِ جونگاین که همیشه وقتی یه کاری رو بهش میسپردم باید پشتِ سرش راه میرفتم و خردهریزههایی که به درستی انجام نداده بود و یا سرسری ازشون رد شده بود رو جمع میکردم، یونا هم عین من توی رسیدگی به کارها دقیق بود و چیزی برای من باقی نمیذاشت تا انجام بدم!
این موضوع که یونا فقط در مواقع ضروری توی اون جلسههای سلطنتی خودی نشون میداد هم مایهی خوشحالی بود؛ چون اگه عین تهیونگ سرش با اون گرگهای خرِفت گرم میشد، وقتی براش نمیموند که به کارهای من برسه و به عبارتی، من با اون جونگاینِ سربههوا دست تنها رها میموندم و کلاهام پسِ معرکه بود!به غیر از یونا، حتی روم نمیشد از جین هم چیزی بخوام!
حتی اون و نامجون هم این روزها درگیریهای زیادی سرِ شرکتِ تازه به راهانداختهاشون داشتند و همین که جین برنامههای من رو تنظیم میکرد، خودش یه لطفِ بزرگ محسوب میشد!
نگاهم رو چرخوندم تا شرایط دستم بیاد.
با کمی دقت متوجه شدم تنها کسی که تازه گریماش تموم شده و داره ازش عکسبرداری میشه، کیمکایئه!
خودم رو به یونا رسوندم و وقتی کنارش قرار گرفتم، نگاهم رو حین فرو بردنِ دستهام توی کتِ بلندی که قرار بود من بپوشم به کای دادم.
به ژستهای حرفهای که کای توی هر شات میگرفت چشم دوختم و از حرفهای بودنش ابرویی بالا انداختم.کت شلوار سرمهای رو بدونِ اینکه زیرش چیزی پوشیده باشه با گردنبندی که برندش اسپانسرمون بود، به تن داشت و تموم اینها در کنار موهایی که به تازگی یخی شده بودند دست از جلوهگری برنمیداشتند.
نمیشد منکر زیبایی این مرد شد و باید اعتراف میکردم که کت و شلوار کاملاً غالب تنش بود!
یونا سرش رو کمی به طرفم چرخوند و طوری که فقط خودم بشنوم زیر لب گفت:
_ لعنتی خیلی جذابه!
لبخندی زدم و از سر عادت جلوی خرگوشی شدن لبخندم رو گرفتم و در جوابش، فقط به تکونِ سرم اکتفا کردم.
با کمی مکث فهمیدم که ناخودآگاه چه کاری انجام دادم و همین باعث شد برای خودم چشمی بچرخونم.
همش تقصیر تهیونگ بود!
از بس که نسبت به این لبخندم واکنش نشون داده بود، خیلی کم پیش میاومد که اینطوری لبخند بزنم و گاهاً هم حتی میخوردمش تا خودی نشون نده!
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم.تا خواستم به سمت یونا بچرخم، همهمهای که پشتم بالا گرفت توجهام رو به خودش جلب کرد و باعث شد ابرویی بالا بندازم.
یونا که زودتر از من به عقب برگشته بود، با تعجب به پشت سرم خیره شد و من دستی که بندِ دوربینش بود و به آرومی پایین میاومد رو دیدم.
با پوزخندِ صدا دار کای، بیشتر از قبل کنجکاو شدم و اخم کمرنگی از شدت سردرگمی روی صورتم نشست.
قبل از اینکه رویِ یه پام به عقب برگردم، رایحهاش به مشامم رسید و این بار، من هم دست کمی از بقیه نداشتم!
اینجا بود؟ اما...
چرا؟
ناگهان چنان ناباوری و بهتی سراسر بدنم رو فرا گرفت که چند لحظه فقط به روبهروم خیره موندم!
هیچجوره نمیتونستم قبول کنم که تهیونگ اینجاست!
ESTÁS LEYENDO
Hidden Badge 2
Hombres Lobo⋆ ─ بــــــــخــــــــشی از فیــــــــــــــــک: - میشه... لمست کنم؟ - میخوای؟ - فاک... آره... چشمهاش با بدجنسی درخشیدند و رعشهای به تنم انداختند که همزمان با فاصله گرفتن لبهاش، بیاختیار نالهای کردم و به لحن مرموزانهاش گوش سپردم: - چقدر می...