5. برف بازی

222 39 73
                                    

"اگه از من بپرسی میگم که خاطرات خوب، ناراحت کننده‌تر از خاطرات بدن.

چون تو یه حس قشنگی رو تجربه کردی که حالا ازش گذشته و توی بقیه‌ی لحظات زندگیت دائم دنبال تجربه‌ی دوباره‌ی همون حس و حالی، اما ممکن نیست.

حالا دیگه به کم‌تر از اون حالِ خوب راضی نمیشی و این حسِ کافی نبودن، تا آخر عمر عذابت میده."

◇◇◇

تا چشم کار می‌کرد همه جا سفید بود. جوری که اگه چند ثانیه بیشتر به یه نقطه خیره می‌شدی، احساس کوری بهت دست می‌داد.

چشم‌هاش رو بست و خواست از سکوت اونجا لذت ببره که با سوختن گردنش، از جا پرید و چشم‌هاش درشت شد.

سرش رو که چرخوند، با لبخند لثه‌ای رفیقش مواجه شد. اون گربه‌ی موذی فرصت رو از دست نداده و به محض رسیدن به قله، با گلوله‌ی برفی به جین حمله کرده بود.

این رسما یه اعلان جنگ بود.

بدون اینکه کسی چیزی به زبون بیاره، یونمین با هم یه تیم شده بودن و جینکوک هم مقابلشون.
دیگه خبری از سکوت و برف‌های دست نخورده‌ی چند لحظه پیش نبود و اون چهار نفر طوری که انگار دشمن‌های خونیشون مقابلشونه، به هم گلوله‌های برفی پرتاب می‌کردن.

دو هفته از برگشتشون از آلمان گذشته بود که جین یهویی اعلام کرد دلش برای اسکی کردن تنگ شده و برف بازی هم میخواد.
جوی کاملا رک گفت پریوده و دوست پسرش هم که قطعا مسئول کشیدن نازش توی این روزهاست.
برای نامجون هم مشکل خانوادگی‌ای پیش اومده بود که مجبور شد چند روزی رو برگرده شهر خودشون.

اینجوری شد که حالا جین پشت به پشتِ جونگکوک در حال بازی با یونگی و جیمین بود.

صدای خنده‌هاشون کل محیط رو پُر کرده بود و فارغ از هر دغدغه و فکر و خیالی، مشغول برف بازی بودن.

بعد از یک ساعت بالاخره تیم یونمین پرچم سفید رو بالا برد چون هر چی بیشتر می‌گذشت، گلوله‌های جینکوک بزرگ‌تر و خطرناک‌تر می‌شدن.

با خستگی، هر چهار نفر خودشون رو روی زمین انداختن تا نفسی تازه کنن.
جین به این فکر می‌کرد که باید در اسرع وقت بره و خودش رو توی باشگاه ثبت نام کنه‌.
آخرین باری که بخاطر فعالیتِ زیاد، قلبش توی حلقش می‌کوبید، روزی بود که توی آلمان با اون پسر عجیب غریب رو به رو شده بود.

خیره‌ی آسمون آبی بالا سرش بود که یک دفعه جسم سنگینی روی شکمش فرود اومد.
نگاه کرد و دید که یونگی خودش رو روی تنش پرت کرده.

_ من نمیفهمم تو که عقل نداری پس چطور سرت انقدر سنگینه؟ توش رو با سنگی چیزی پُر کردی؟

پسر کوچک‌تر انگار که میخواد مگس بپرونه، دستش رو تکون داد و بی تفاوت چشم‌هاش رو بست.

Red Lie  • Kookjin •Where stories live. Discover now