1. نخ قرمز سرنوشت

354 46 375
                                    

"بعد از کلی سال به سختی درس خوندن، تازه نتایج قبولی دانشگاه اومده بود.

شیش یا هفت ساله‌م که بود، مثل اکثر پسر بچه‌ها، بابام قهرمانم بود. همیشه می‌گفتم بزرگ که شدم، میخوام مثل بابام معلم بشم.
اما مامان از همون موقع مخالف بود و می‌گفت من بهترین دکتر دنیا میشم. نمیدونم شاید می‌خواست آرزوی خودش رو از طریق من برآورده کنه ولی بالاخره موفق شد و مسیر‌ زندگی‌ام رو عوض کرد.

از کلاس‌های زبان بخاطر مدرک تافل بگیر تا انواع کلاس‌های خصوصی و برنامه‌های فشرده.
یادم نمیاد هیچ روزی رو با دوستام خوش گذرونده باشم.
برای همین بعد از خبر قبولی‌ام، مامانم بلافاصله برنامه‌ی سفر بوسان رو ترتیب داد."

◇◇◇

× جین ما قرار بود بریم اون معبده رو ببینیم. الان دقیقا توی یه کلاب به این شلوغی چیکار میکنیم؟

پسر قد بلندتر بی توجه به صحبت‌های پسر دیگه، چشم‌هاش رو تیز کرده بود تا بتونه توی اون تاریکی و شلوغی، جای مناسبی رو برای نشستن پیدا کنه.
صدای آهنگ به حدی زیاد بود که غرغرهای پشت سر هم پسرک، مثل یه زمزمه‌ی آروم به گوشش می‌رسید.

با دیدن دو صندلی خالی مقابل کانتر بارتندر، چشم‌هاش درخشید. به سرعت دست دوستش رو گرفت و از بین جمعیت راه باز کرد تا به اون سمت برن.

به محض نشستن، لبخند گشادی راهش رو روی لب‌هاش باز کرد.

× این نیش بازت بخاطر دوتا دونه صندلی توی این بار کوفتیه؟ محض رضای خدا.. آخه ما اصلا از کی تا حالا از این کارا کردیم.. سمت راستت رو نگاه کن. رسما دارن بین جمعیت همو میکنن. احمق من و تو تا حالا تجربه‌ی کیس هم نداشتیم.
وای پناه بر خدا.. زانو زده جلوی پاش.. چرا داره زیپ شلوارش رو باز میکنه؟

جین که با هر کلمه‌ی پسر مقابلش چشم‌هاش گشاد‌تر می‌شد، با دیدن قرمز شدن اوضاع، فوری صورت رفیقش رو گرفت تا جلوی دیدش به اون فاجعه رو بگیره.

_ باشه یونگ.. باشه.. نفس عمیق بکش. به اونا توجه نکن. ما اومدیم اولین نوشیدنی زندگیمون رو بخوریم و بریم. حالا شاید قبلش یکم هم رقصیدیم؟ هوم؟ هوم؟ هوم؟

یونگی کلافه‌ از فشار روی صورتش بعد از هر بار "هوم" گفتن پسر، به شدت دستش رو پس زد و همراه با بیرون دادن نفس عمیقش، سرش رو به عنوان موافقت تکون داد.

_ عاشقتم پسر. خب حالا اخم‌هات رو وا کن. اینجوری شبیه یه گربه‌ی بد اخلاق شدی.
× خفه شو جین. ما الان باید در حال لذت بردن از زیبایی‌های اون معبد، توی سکوت، از روز آزادمون لذت می‌بردیم. نه اینکه توی همچین جای مزخرفی، با دیدن این صحنه‌ها به چشم‌هامون تجاوز بشه.
_ بس کن پیرمرد. خیر سرمون تازه نوزده سالمون شده. تو حتی اسم اون معبدم یادت نمیاد. اصلا مگه بودایی؟ بالاخره باید از یه جایی این چیزا رو یاد بگیریم یا نه؟ نمیتونیم که مثل دوتا احمق بریم دانشگاه.
× خیلی هم خوب یادمه. معبد سامگوانگسا. بعدش هم من هیچ نیازی به یاد گرفتن چیزی ندارم.
_ سام چی چی سا؟ حالا اون رو ولش کن. اون الهه‌ی زیبایی رو ببین وسط پیست رقص. مطمئنی بعد از دیدن اونم نیاز پیدا نمیکنی؟

Red Lie  • Kookjin •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora