Chapter 6

34 2 0
                                    


ساعت از یازده شب گذشته بود و ستاره‌های در آسمان، چشمک‌زنان به اون دو نفر امید می‌بخشیدن؛ کاری که شاید از پس هیچ‌کس بر نمی‌اومد.
ماشین رو توی پارکینگ هتل پارک کرد و به سختی ازش پیاده شد.
تهیونگ گربه‌ی بامزه‌اش رو که به نرمی و لطافت به خواب رفته بود، به آرامی در دست‌های لرزانش به آغوش کشید.
به معنای واقعی، کلمه‌ی پوچی رو درونش احساس می‌کرد و این حتی از روی چهره‌ی آشفته و پریشانش که رنگ‌پریده‌ و خنثی دیده می‌شد، مشخص بود.
تعادل روحی و جسمی‌اش به‌ هم ریخته بود و این بهونه‌ای برای نزدیک‌تر شدن جونگ‌کوک به تهیونگ بود تا اجازه نده توی اقیانوس دردهاش غرق بشه؛ اما اگه نزدیک‌تر از حد معمول می‌شد، خودش‌ هم با اون به اعماق اقیانوس به خاک می‌رفت...

جونگ‌کوک کم‌کم قدم‌هاش رو به تهیونگ نزدیک‌تر کرد که فاصله‌شون به‌ زور به پنج سانت رسید.
سوار آسانسور شدن. حتی سردیِ ظاهر تهیونگ، روی آسانسور هم اثر گذار بود و باعث صدای جیرجیر آزاردهنده‌ای شده بود.
احساساتش از بیرون سرد و از درون به‌قدری گرم بود که خونِ داخل رگ‌هاش به‌ جوش می‌اومد.
همون‌طور که چشم‌های بابویی‌اش رو به تهیونگ دوخته بود، با خستگی لب زد:

"اسمش چیه؟"
"چینگو کوچولو."
"لئو بهتر نیست؟"
"نمی‌دونم، شاید."

جملاتِ بینشون کوتاه و ساده بود
اما احساساتی که درونشون قرار داشت، امواجی از دریای بی‌کرانِ سیاه بودن، که هرلحظه غلظتِ رنگش پررنگ‌تر می‌شد.
ناگهانی پرسید:

"غذا داریم توی خونه؟"
"گشنته؟"

تهیونگ سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد.

"آره فکر کنم... باید بذارم گرم بشه."

"پس زودتر بذار."

-باشه-ای از لب‌های خسته‌اش خارج شد و زودتر، از آسانسور بیرون رفت.
در رو باز کرد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.
از توی یخچال سوپی رو که خدمه‌ی هتل اون رو گذاشته بودن، برداشت و بلافاصله داخل فر قرار داد.

"تا چند دقیقه‌ی دیگه داغ می‌شه."
"باشه."

نورِ کم داخل هال، چهره‌ی آلوده به غمش رو کمتر معلوم می‌کرد.
گربه‌ی کوچولوش رو توی اتاق رها کرد و بی‌حوصله خودش رو روی کاناپه انداخت.
هیچ‌کدوم از درد‌ها براش تازگی نداشتن و با هربار دچار شدن بهش، فقط زخم‌های قبلی‌اش گسترده‌‌تر و عمیق‌تر می‌شدن.
جونگ‌کوک درحالی که لیوانِ آبی رو پر می‌کرد، صورتش رو با زاویه‌ی تندی به سمتش چرخوند و با تردید گفت:

"می‌گم... فیلم ببینیم؟"

تهیونگ چشم‌های خسته‌اش رو باز کرد و به چشم‌های امیدوار جونگ‌کوک خیره شد.
زندگیِ خودش براش اهمیتی نداشت چون خاکسترِ آتشی بیش نبود، اما نمی‌خواست این خاکستر رو به زندگیِ جونگ‌کوک هم منتقل کنه.

𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞Where stories live. Discover now