Chapter 2

188 11 6
                                    

"چه عجب از خواب پاشدی صبحانه رو چیدم، دانشگاه دیر می‌شه‌ها."
"ساعت چنده می‌سان؟"

درحالی‌که چشم‌هاش رو با دستش ماساژ می‌داد، با صدای خسته و خواب‌آلودش پرسید.

"شش و نیمه"
"وای... الان دیر می‌شه که."

با نگرانی به سمت آهیون برگشت و تکونش داد.

"یا... پاشو خیلی دیره."

آهیون معمولاً خواب‌های طولانی و سنگینی داشت که سایونگ رو همیشه مجبور به کتک‌کاری می‌کرد. دستش رو بالا برد و محکم به کمر آهیون کوبید که باعث شد به سرعت از سر جاش بلند شه.

"آیی... صبح به این زودی برای چی باید پاشم؟"
"برای اینکه باید بریم سر کلاس احمق."

خنده‌ی عصبی کرد و محکم به بازوی سایونگ کوبید.

"چته؟ برای چی می‌زنی؟!... دیدیش؟"

به سمت می‌سان برگشت و ادامه‌ی حرفش رو با طعنه زد:

"همیشه وقتی می‌خنده انگار زلزله میاد."
"خودت که ازم بدتری..."

زیر لب زمزمه کرد و بلند شد...
می‌سان به کل‌کل‌های همیشگی دوست‌هاش نگاه می‌کرد و از لذت، صدای خنده‌هاش رو آزاد می‌کرد.
شیرین بودن این لحظات رو نمی‌تونست توصیف کنه.
سایونگ بلند شد تا دست و صورتش‌ رو بشوره و سر میز صبحانه بشینه.
نور آفتابی که از پنجره‌ها عبور می‌کرد و به اتاق می‌تابید، باعث می‌شد توی اون شهر دور افتاده، کمتر احساس غریبی کنن.

اتاق با بوی دل‌پذیر تخم‌مرغ و نان تازه پر شده بود و هرلحظه اون‌ها رو گشنه‌تر می‌کرد...
می‌سان به گوشه و کناره‌های آشپزخانه نگاه کرد تا دستمال پیدا کنه، اما مجبور شد ماهیتابه‌ی داغ رو با لباسش برداره.
از آشپزخانه تا هال رو چند قدمی طی کرد تا دستش رو نسوزونه؛ اما گرمای ماهیتابه از لباس هم عبور کرد و پوست دستش رو سوزوند. به سرعت اون رو روی میز رها کرد و چند باری دستش رو تکون داد.

"وایسا ببینم، سوختی؟"
"اه... چیزی نیست خوب می‌شه."
"صبر کن."

از توی کیفش پمادی رو درآورد و آرام روی دست می‌سان کشید. شاید دوری از خانواده براش سخت و دردناک بود؛ اما سایونگ همیشه مثل فرشته‌ی نگهبان ازش مراقبت می‌کرد...
آهیون در حالی‌که روی صندلی می‌نشست، به پوست سرخ شده‌ی می‌سان نگاهی کرد که از درد‌ و سوختگی، ورم کرده بود.

"به نظرم نباید می‌اومدیم سئول."

سایونگ درحالی‌که کرم رو توی کیفش می‌ذاشت، پرسید:

"چرا؟"
"نمی‌بینی؟ از اون‌موقع که اومدیم فقط بلا سرمون اومده."
"خرافاتی! ما حالمون خوبه."

تک‌خنده‌ای کرد و سرش رو به چپ و راست تکان داد...
صبحانه رو خیلی زود خوردن و بعد از اون، برای اولین روزِ دانشگاه ارشد حاضر شدن.

***

𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang