ساعت ده و بیست و شش دقیقهی صبحِ روز سی اکتبر، دفتر کیم:
"عوضی هنوز برنگشته نه؟"
پشت شیشه ایستاده بود و انعکاس خودش رو از طبقات چند صد متری تماشا میکرد.
باید خیلی زود تهیونگ رو به سندیگو برمیگردوند. موندن اون به عنوان پسرش در کشوری که سابقهی خلاف زیادی رو ثبت داشت، خطرناک بود.
گذشتهی نِجاستبار و مزخرف کیم مینجی، همهجا رو در عین امنیت، ترسناک و ناامن میکرد. دستهای بیاحساسش رو در جیبهاش فرو برد و به چشمهای نافذ خودش در انعکاسِ شیشه نگاه کرد."با جونگکوک تماس گرفتی؟"
"بله... و... ولی تلفنشون خاموشه."
"پس با جیمین تماس بگیر."منشی، تلفن رو برداشت و شمارهی -پارک جیمین- رو که در تماسهای ضروری ذخیره کرده بود؛ گرفت.
هر زنگِ بوق ضربهای به قلبش میزد و تپش اون رو دوبرابر میکرد.
بعد از ده مرتبه صدای آزاردهندهی تلفن، پاسخ داد:"بله؟"
بعد از آرام جواب دادن جیمین، بلافاصله تلفن رو به مینجی داد.
"باید راجعبه موضوع مهمی باهات صحبت کنم. ساعت هفت بعدازظهر توی محل کارم میبینمت."
تلفن رو قطع کرد.
در این لحظه، افکار جیمین مثل چراغ نیمسوز شده به دنبال جوابی برای پرسشهای بیرحمانهاش میگشت.
چرا باید اون رو به محل کارِ ساختمانش دعوت میکرد؟
موضوع چقدر مهم بود که جدیت کیم، حتی از پشت تلفن هم حس میشد؟
البته لحن دستوریِ مرد، برای جیمین تبدیل به عادتِ روزمره شده بود؛ مردی که به ندرت بازنده بودنش رو در سرگرمیهای قدرت میپذیرفت و هرکاری که میخواست بدون مجوز داشتن انجام میداد!***
ساعت، قرارِ تعیین شده رو نشان میداد.
با عجلهای که شاید از ترسهای غیر عادیاش نشأت میگرفت؛ لباسِ بافتنیِ طوسی رنگش رو با کتِ بلندش بدون ثانیهای توقف، پوشید و سوار ماشینش شد.
سعی کرد با عوض کردن دکمههای صوتیِ ماشین، مغزِ درحال سوت کشیدنش رو ریلکس کنه.
نفس عمیقی کشید. دست و پاهاش حتی با وجود گرم بودن ماشین تقریباً درحال یخ زدن بود.
این احساسِ پیچیده شده توی گذشتهای که گیر کرده بود، آشناتر از رگ گردنش بود و میدونست این احساس از کدام خاطرات بهش سر زده...تاریکیِ شب در مقایسه با وجودِ باطن کیم هم قابل اندازهگیری نبود.
حتی مادهی تاریکی که هیچ تشعشعات
الکترو مغناطیسی، مثل نور رو بازتاب نمیده؛
وقتی منجیِ دریای به ظاهر سیاه به طلوع در میاد، رنگِ آسمان آبی میشه و این نشاندهندهی اینه که هیچچیز در جهان به طور مطلق نمیتونه تاریک و بد باشه.
اما میزانِ تاریکی وجود مینجیِ لعنتی به قدری زیاد بود که مادهی تاریکی رو در خودش فرو میبرد و به راحتی اون رو هضم میکرد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞
Romance-سهم من از لبخند ماه- خلاصه: تهیونگ، قلب محدود و خاکستری داره که به ندرت برای کسی میتپه. اما زمانی که عاشق طراح شرکتش میشه، با به قتل رسیدن اون دختر توسط قاتل مرموزی همهچیز رو به نابودی میره و افسردگی میگیره. جونگکوک بردار ناتنیاش، سعی میک...