-شیرینِ تلخ
صدای خیابانها، شلوغی رفت و آمد و لمس پوست پشمالویی، باعث شد نفس عمیقی بکشه و از خواب بیدار بشه.
نور آفتاب از لابهلای برگهای ظریفِ درخت رد شده بود و صورتش رو نوازش میکرد.
آفتاب هرچقدر هم براش داغ و سوزان بود،
اما نوازشش مثل مادرِ نداشتهاش بود.
درحالی که دراز کشیده بود،
بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.
آسمان کاملاً شفاف بود و پرواز پرندههای کوچک، زیبایی روزِ جمعه رو چند برابر میکرد.
هرچند که شاید غروب امروز قرار بود غمگینترین روز جمعه رو بسازه.نگاهاش رو از مردم توی خیابان گرفت
و به پایین چشم دوخت. توی بغلش، گربهی کوچولوی سفید قهوهای خوابیده بود و به شیرینیِ نوزاد خودش رو در آغوشش جا کرده بود."نکنه تو هم گم شدی؟"
با شیطنت و برقی که توی چشمهای کشیدهاش مشخص بود، گفت و به چشمهای خاکستری رنگش خیره موند.
جلوتر رفت و سرش رو به پیشونی گربهی خیابانی چسبوند."اسمت رو میذارم چینگو کوچولو."
گربهی کوچولو صدای ضعیف و بامزهای سر داد که معلوم بود صاحب جدیدش رو دوست داره.
تهیونگ به آرومی اون رو از بغلش جدا کرد
و روی زمین گذاشت.
تلفنش رو روشن کرد:
"پیامک واریزی ساعت یازده و شش دقیقهی ظهر"
از اینکه بالاخره يکی مثل جونگکوک، اون منشی رو ادب کرده بود، احساس خوشنودی میکرد. نوک انگشتِ اشارهاش رو روی صفحه چرخوند و آدرس هتل، با شمارهی اتاقی که از مادر سایونگ گرفته بود رو آورد.
بلند شد و ایستاد.
گربهی جدیدش رو توی دستهاش گرفت و به سمتی که آدرس نشون میداد حرکت کرد.بعد از نوزده دقیقه پیاده روی، جلوی هتل توقف کرد. داخل شد و به طرف رزروشن، قدمهای آروم اما پر استرسش رو نزدیک کرد.
"سلام، میدونید اتاق شمارهی بیست و چهار، کدوم طبقه میشه؟"
"سلام... شما نسبتی باهاشون دارید؟"
"بله، یکی از آشناهاشون هستم. الان هستن؟!"
"بله میخواید باهاشون تماس بگی..."
"نه، ممنون. اگه ممکنه کنار اون، اتاق میخوام."مسئول رزروشن هتل لبخندی به معنای تأیید زد و مشغول ثبت اطلاعات تهیونگ شد.
چهرهی پریشان و آشفتهای داشت،
اما مثل آبرنگهایی که بیهدف به بومِ نقاشی برخورد میکنن و یک اثر به یاد موندنی میسازن؛ زیبایی خودش رو حفظ کرده بود.
آب دهانش رو قورت داد، جوری که سیب گلوش به حرکت دراومد.
نمیدونست وقتی اون رو میبینه چه رفتارِ مناسبی باید داشته باشه!"بفرمائید."
"ممنونم."از فکرهایی که قلبش رو مجبور به تپش و حمله میکرد فاصله گرفت و کلید رو از رزروشن تحویل گرفت. لبخندی زد و چمدون تقریباً سنگینش رو به سمت آسانسور حرکت داد.
باید چند ساعتی رو توی اتاقش استراحت میکرد.

أنت تقرأ
𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞
عاطفية-سهم من از لبخند ماه- خلاصه: ستارههای شهر سندیگو با ردپای عشق از دست رفتهای خاموش شد که قلب محدود و خاکستری تهیونگ به ندرت براش میتپید؛ طراحی که با کشته شدنش، باعث شد احساسات اون هم به قتل برسه و افسردگی بگیره. جونگکوک برادر ناتنیاش، سعی داره...