آرام لای پلکهای خستهاش رو باز کرد. هنوز اثر خوابآلودگی در چشمهاش دیده میشد.
در حالیکه هوشیاریِ کاملش رو به دست نیاورده بود، سرش رو به سمت چپ چرخوند و با چهرهی غرق در خوابِ جونگکوک مواجه شد.
مگه دیشب چقدر رو شونههای نحیفش، به آرامی و لطافت خوابش برده بود که زمان براش معنایی جز آرامش نداشت؟
این احساس حتی از مهگرفتگیِ سبک توی آسمان هم نرمتر بود و تهیونگ رو در امواجِ این احساسات گرفتار میکرد.
از ذهنِ خوابزده و گیجش فاصله گرفت و سعی کرد با آهستگی از روی کاناپه بلند بشه.
نورِ ملایمی که از پنجرهها بازتاب میشد، روی شونهها و بخشهای کوچکی از چهرهی جونگکوک رو هدف قرار داده بود.
چهرهای آرام و بیپرده از نگرانیهای روزمره.
انگار سکوت توی اتاق، زمان رو در نقطهای نامشخص متوقف کرده بود که با هوشیار شدنش، زمان رو از بیحرکتی نجات داد:"بیدار شدی؟"
صداش خشدار و گرفته بود. تهیونگ سرش رو با لبخندِ مصنوعی تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.
چندبار با آب سرد صورتش رو شست. میتونست قطراتِ ریزی که بین خواب و بیداری خط میکشیدن رو حس کنه؛ این خط حتی از مو هم نازکتر بود و به سختی میشد تشخيصش داد.
جونگکوک با حالتِ ملتمسانهای از پشت سرش گفت:
"بریم پایین، الان ساعت صبحانه تموم میشه."
"حوصله ندارم."کلمات و واژههای آمیخته شده با درد و صدای خاکستریاش، به وضوح احساس اون رو منتقل میکرد...
چهرهی بینقص جونگکوک درهم کشیده شد.
کمی مکث کرد و کلافه، تلفنش رو از روی میز برداشت و شمارهی هتل رو گرفت."بله جناب؟"
"ما صبحانه رو توی اتاق میخوریم."
"بله، تا چند دقیقهی دیگه براتون میفرستیم."با قطع کردن تلفن، بدنِ مثل کوه سنگین شدهاش با تلنگرِ عذابآوری بهش دستور داد تا آماده شدنِ صبحانه، لازمه یک دوش سبک و بهدور از نگرانیهاش بگیره تا خستگی تنش و افکارش رو به فراموشی بسپره.
"من میرم دوش بگیرم، گفتن صبحانه رو میفرستن بالا. اگه دیر کردم منتظر نمون."
باشهی کوتاهی از لبهای بیجانش خارج شد و چشمهاش رو تا پهنای دردهای عمیقش بههم فشرد.
چرا هیچوقت این زندگیِ تکراری و لعنتیاش پایان نداشت؟
باید تمامش میکرد؟
فقط به یک تیغ نیاز داشت.
حداقل درد تیغ، کمتر از خنجرهای فرو رفته در قلب و روحش بود.
اما مطمئن بود حتی اگه مرگهم جسمش رو به مهمانیِ بیبازگشت دعوت میکرد؛ شیطانی در کمینِ شکارش بود و بیخیال روحش نمیشد.
پدرش! لقب پدر زیادی براش سنگین بود.
آدمها میتونن به کسی تبدیل بشن که "صفت شیطانی بودن" رو از شیطان به عنوان سرور دریافت میکنن و پدرش جزو یکی ازسروران شیطان محسوب میشد.
چطور باید از شرش خلاص میشد، وقتی راهِ نجاتی باقی نمونده؟
نفس خشکی کشید و چشمهای کشیدهاش رو فشردهتر کرد.
تهیونگ شمع بود. تنها چیزی که با روشن موندنش بهش تعلق میگرفت، آب شدن بود. آب شدنی که با درد همراه و مجبور بود تا اعماق و ژرفِ وجودش رو زندهزنده بسوزونه.
اما شمعها هیچوقت نمیتونن نورِ خودشون رو ببینن. شاید از این به اجبار سوختن، زندگیِ اطرافیانش رو به قدری با نور احاطه میکرد که هیچکدوم حتی به تاریکی و محاصره شدن توسط شیطان فکر نمیکردن.
صدای زنگ در، اون رو از افکارش به بیرون پرتاب کرد. به سرعت در رو باز کرد.
با اجازهاش خدمه وارد شدن و سینیها رو روی میز گذاشتن؛ بلافاصله بعد از رضایتمندی تهیونگ خارج شدن.
با انگشتهای بلندش صندلی رو عقب کشید و روش نشست.
طبق گفتهی جونگکوک مشغول خوردن صبحانهاش شد...
پاهای خیسی که روی سرامیکها کشیده میشد، آرامش تهیونگ رو بههم میزدن.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞
Romance-سهم من از لبخند ماه- خلاصه: تهیونگ، قلب محدود و خاکستری داره که به ندرت برای کسی میتپه. اما زمانی که عاشق طراح شرکتش میشه، با به قتل رسیدن اون دختر توسط قاتل مرموزی همهچیز رو به نابودی میره و افسردگی میگیره. جونگکوک بردار ناتنیاش، سعی میک...