-اندوه
تنها صحنهای که چشمهای دریاییاش میدید؛ سکانس غرق در خونِ مقابلش بود.
چشمهاش با دیدن اون سکانسِ تیوی، بیشتر تغییر رنگ میداد و سرختر میشد.
فیلم در خون غلت میزد و تهیونگ در درد!
صورتش رنگپریده و بیروح بود.
لرزش دستهاش رو به وضوح احساس میکرد. انگار روحش، جسمِ ناتوانش رو ترک کرده بود و قصد برگشت نداشت.
روی مبل بیحرکت نشسته بود و بیتوجه
به موهای جلوی صورتش که مانع پلک زدنش میشدن؛ به صحنههای دردناکِ روبهروش نگاه میکرد.
اون صحنهها، خاطراتی با بوی چوبِ سوخته و آتش درحال جان دادن رو به یادش میآوردن.
چرا توی اون لحظه هیچ فکرِ عاقلانهای به ذهنش نرسیده بود؟
چرا باید انقدری در شوک فرو میرفت که نتونه برای نجاتش کاری کنه؟
زندگی هر انسانی مثل رنگین کمانه، اما زندگی اون فقط ۳ رنگ داشت؛ آبی، سیاه و خاکستری.
و این رنگها فقط در یک چیز نمایان میشد؛ دریچهی چشمهاش.
سلولهای بدنش بیحس بود، حتی قلبش.
بعد از اون اتفاق ناگوار میتونست دوباره قلبش رو احیا کنه؟
درد از دست دادن آدمها، باعث میشه
جای خالیشون بیشتر احساس بشه؛
زمانهایی که حضور داشتن، جای بودنشون اینطور غمانگیز احساس نمیشد.
وقتی رهاشون میکنی، درواقع خودت رو از دست میدی اما اونها به جهان دیگهای متصل میشن.
بیصدا اشک ریخت.
از درخشش قطرهی اشکهای خونآلودش، میزان دردهاش مشخص بود.
گریهها در سکوت، قدرت بیشتری از فریاد دارن.با صدای زنگ، گردنش رو به تندی به طرف در چرخوند. صورتِ خیسش رو با آستین لباسش پاک کرد و به طرف در رفت و بازش کرد:
"سلام جناب... ببخشید این رو میگم.
ولی اگه رسیدتون رو نگاه کنید، متوجه میشید که وقت موندتون..."
"امشب از اینجا میرم."بدون کوچکترین واکنشی در رو بست.
الان باید چیکار میکرد، وقتی آخرین پناهگاهاش رو هم از دست داده بود؟
اما مکان فقط یک بهانه بود، اون باید برای قلبِ بیپناهاش پناهگاه پیدا میکرد. جایی که نباید دوباره از دستش میداد.***
"آقای جئون، بیدار شید، رسیدیم."
جونگکوک چندبار پلکِ نیمه بسته زد تا تاریِ چشمهای خمارش رو از بین ببره.
از لای مژههاش، به پنجره نگاه کرد؛ صبح بود.به سرعت بلند شد وسایلش رو برداشت و از پلهها پایین اومد.
اخم شدیدی روی چهرهاش نقش بست و این باعث شده بود تارهای نازک ابروهاش بههم پیوند بخوره. حالت صورتش، آشفتگی درونش رو کاملاً نشان میداد.
درحالی که از پلهها پایین میاومد، تلفنش زنگ خورد.
به آرامی اون رو از جیبش خارج کرد، با دیدن اسم "جیمین" روی صفحهی اسکرین لبخندِ کجی روی لبهاش نشوند و تماس رو جواب داد:

BINABASA MO ANG
𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞
Romance-سهم من از لبخند ماه- خلاصه: ستارههای شهر سندیگو با ردپای عشق از دست رفتهای خاموش شد که قلب محدود و خاکستری تهیونگ به ندرت براش میتپید؛ طراحی که با کشته شدنش، باعث شد احساسات اون هم به قتل برسه و افسردگی بگیره. جونگکوک برادر ناتنیاش، سعی داره...