Chapter 9

11 2 0
                                    

به محض رسیدن جلوی در بوتیکی که روی تابلو با فونت خاصی نوشته شده بود-Flower- از حرکت ایستاد و سر تا پای اون مکانِ آشنا رو ورانداز کرد.
چرا جونگ‌کوک باید اون رو این‌ همه راه تا محل‌کارِ همکار پدرش می‌کشوند؟
سوت سوزنده‌ای از ته هنجره‌ی آسیب دیده‌اش بیرون داد و دست‌هاش رو به سینه‌اش قفل کرد.

"این‌جا... مال سوک‌جین نیست؟"

لحن سوالش انکاری بود.
جونگ‌کوک رو به تهیونگ برگشت و افق خیره‌ شده‌اش رو در افکار نامرتبش جست‌وجو کرد.
معنای اون نگاه‌ها واضح بود، به قدری واضح که متوجه دل‌زدگی‌های زیرپوستیِ تهیونگ می‌شد.

"آره..."

تک خنده‌ی تلخی از روی نفرت زد و بی‌توجه به حضور جونگ‌کوک وارد بوتیک شد؛ هنوز هم از عطر چوبیِ لیتون اکسکلوسیف استفاده می‌کرد.
دکور زاویول و نغز اون بوتیک کوچک و قدیمی حتی بعد از سال‌ها، حالت اولیه خودش رو حفظ کرده بود و هیچ تغییری در اون دیده نمی‌شد.

"سلام."

درحالی‌که سرش رو جلوی دو خانمِ نسبتاً جوان خم می‌کرد، جونگ‌کوک از پشت‌ سرش داخل شد و بلافاصله درِ شیشه‌ای رو بست.
سوز و سرمای پاییز زیاد بود و لباس‌های تقریباً خیس‌شون سرمای این فصل رو تشدید می‌کرد.
ظاهر همه‌چیز از جمله فروشنده‌ها حتی فراتر از زیبایی به نظر می‌رسید.
کیم سوک‌جین همیشه تو انتخاب افرادِ زیر دستش با دقت عمل می‌کرد؛ حتی با وجود این‌که این بوتیک جزو کوچک‌ترین دارایی‌اش محسوب می‌شد...
انگار سوک‌جین تنها به یک چیز اهمیت می‌داد و اونم ظاهر بود. شاید حقیقت درونی‌اش در همین‌ رفتار خلاصه می‌شد، واگرنه چرا باید همکاری با اون مردِ به ظاهر بزرگوار رو می‌پذیرفت؟

فضای اتاق با وجود نورِ کم و نگاه‌های تحقیر آمیزِ فروشنده‌ها شکننده و آسیب پذیر شده بود.
شاید باید قضاوتشون می‌کردن؟
ظاهرِ خیس و لباس‌های گِلی‌شون حتی از گداها هم نفرت‌انگیز‌تر بود.

"سلام جناب... چطور می‌تونم کمکتون کنم؟"

جونگ‌کوک با لبخند به جلو قدم برداشت و با چهر‌ه‌ی گشاده‌‌ای گفت:

"سلام... بله، اگه ممکنه چند دست لباس ساده برامون بیارید."

فروشنده‌ای که در سمت چپِ سالن ایستاده بود چشم‌هاش رو در کمال پررویی در حدقه چرخوند و با نیشخند به جونگ‌کوک پاسخ کوبنده‌ مانندی داد:

"اوه! فکر کنم آدرس رو اشتباه اومدید، چند قدم اون‌ورتر دست‌فروش‌های کم‌ارزشی مثل خودتون منتظرتون هستن."

صدای بی‌شعوری و گستاخی، کاملاً شفاف از اون دختر شنیده می‌شد.
تهیونگ که از بی‌پرواییِ اون حرف‌ها به وجد اومده بود، در سکوت به دیدن چهره‌ی از خودراضی‌اش ادامه داد.
حتی از اسم درج شده‌ی روی پیراهنش، به سادگی می‌شد فهمید دچار اعتماد به نفس کاذبه؛
چون اسامی آدم‌ها روی شخصیت‌هاشون هم تاثیر می‌ذاره...
جونگ‌کوک جوری تمام تمرکزش رو به دختر دوخته بود که انگار می‌خواست از پایین صخره‌ی بلندی منتظر سقوطِ مرگ بارِ فرد مقابلش باشه.
لب‌هاش رو ازهم فاصله داد و چشم‌های اسلحه مانندش رو به دختر نشونه رفت.
حالا تنها نیاز بود دهانش رو به عنوان ماشه‌ی اون شئ خطرناک، برای به رگبار بستنش استفاده کنه.
بلک کارتش رو از توی جیب لجن‌زارش بیرون آورد  و با دو انگشتِ اصلی‌ِ دستش اون رو به طرف فروشنده‌ گرفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞Where stories live. Discover now