Chapter 3

96 11 14
                                    

"End of the Flash back / زمان حال"

***

هنوز در شک و بهت فرو رفته بود.
هم‌زمان وقتی با آسانسور پایین می‌اومد، صحبت‌های چند لحظه‌ی پیش تو ذهنش تکرار می‌شد.
تلفنش رو روشن کرد و از سایت اِکسپیدیا،
بلیت پرواز به سمت سئول گرفت.
پرواز ساعت ۳ صبح بود؛
حداقل باید جواب احساساتش رو می‌داد...

ساعت دوازده و چهل و دو دقیقه‌ی ظهر بود.
توی ماشین نشست و به طرف خونش حرکت کرد. باید برای رفتن آماده می‌شد. اما احساسات،
مثل گرگِ بی رحمی به اون حمله می‌کردن!
انگار توی کشتی درحال غرق شدن بود.
جلوی ساختمان خونش توقف کرد؛ پاهای نحیفش رو آروم روی زمین گذاشت. درحالی که باد، برخی تار موهای جلوی صورتش رو به رقص درآورده بود، ماشین رو قفل کرد و ازش فاصله گرفت.

دستش رو به دکمه‌ی خط و خش‌دار آسانسور نزدیک کرد و واردش شد. احساس پوچی، صورتش رو خنثی کرده بود و هیچ واکنشی به اتفاقات کوچک دور و برش نداشت. تقریبا پنج دقیقه گذشت.
کلید رو توی در چرخوند و واردش شد. حواسش به دوربین توی خونش بود، پدرش نباید از چیزی مطلع می‌شد. برای همین خیلی آهسته و معمولی به طرف اتاقش قدم برداشت و از توی مدارک، پاسپورت رو توی جیبش گذاشت.
هنوز وسایلش وسط اتاق رها شده بود،
شلختگی و بی‌نظمی نه تنها در خونش، حتی توی افکارش هم نمایان بود.
به سرعت از خونه خارج شد. تلفنش رو از توی جیب شلوارِ جینش بیرون کشید و با جونگکوک
تماس گرفت:

"هیونگ، خونه‌ای؟"
"آره، چطور؟"
"دارم میام پیشت."

با صدای تعجب برانگیزش پرسید:

"چرا؟"
"بهت می‌گم."
"باشه پس، منتظرتم."

تلفن رو قطع کرد. باید ازش لباس قرض می‌گرفت. قطعاً با وجود قفل شدن نگاه‌های پدرش به دوربین توی خونش، نمی‌تونست کاری انجام بده.
باید برای چندروز نبودش توی شرکت برنامه‌ریزی می‌کرد.
با منشی چا تماس گرفت و به محض جواب دادنش، بدون هیچ معطلی گفت:

"باید برم سئول. کارهای شرکت با توعه، در این باره به پدرمم چیزی نگو."

بدون مکث تلفن رو قطع کرد. با این‌که می‌دونست منشیش معمولاً انسان دهن لقیه، اما از گفتنش اجتناب نکرد.

***

ساعت از ده گذشته بود. توی خونه‌ی جونگکوک روی کاناپه دراز کشیده بود.
هال تاریک بود و نیمه‌ی صورتش رو تاریکی پوشونده بود. درست مثل قلبش که شاید هیچ نوری دیگه نمی‌تونست اون رو روشن کنه.
جونگکوک توی آشپزخانه مشغول درست کردن قهوه بود.
صدای ریختن قهوه‌ای که از پرده‌ی گوشش می‌گذشت و به داخل مغزش نفوذ می‌کرد؛ باعث آرامشش می‌شد. بعد از خبری که یورا بهش داده بود، بهم ریختگی‌های واضحی توی صورتش، افکارش، حتی قلبش شناور بود. قهوه‌ها رو با شیر ترکیب کرد و توی سینی گذاشت.
اون‌ها رو برداشت و کنار یورا نشست.

𝐌𝐲 𝐬𝐡𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐬𝐦𝐢𝐥𝐞Onde histórias criam vida. Descubra agora