Chapter 1

866 69 3
                                    

كاغذارو پرت كردم رو ميزش.

-من ديگه براى تو كار نميكنم.

قبل از اينكه از در برم بيرون صداشو شنيدم.





-بايد اونو بكشى.......


~~~~~~~~~~

با قدم هاى محكم به طرف اتاق رابرت رفتم.

تنها صدايى كه ميومد صداى تق تق پاشنه هاى كفشم

بود.

با شدت در اتاق رو باز كردم.

رابرت سرشو آورد بالا و گفت:

-هنوز ياد نگرفتى در بزنى خانوم كوچولو؟

كاغذا و عكسارو پرت كردم رو ميزش.

خواستم برم بيرون كه كوبيد رو ميز.

سر جام وايسادم.

با عصبانيت داد زد:

-اين اخلاقت باعث ميشه كارتو از دست بدى.

به طرفش برگشتم و محكم كوبيدم رو ميزش.

كرواتشو كشيدم كه با اين كارم خودشم اومد جلو.

خيلى آروم گفتم:

-تو به من احتياج دارى. هيچوقت كسى بهتر از من براى انجام دادن كاراى كثيفت پيدا نميكنى.

خودشو كشيد عقب و شروع كرد به دست زدن.

-آفرين. آفرين. هميشه اين شجاعتتو دوست داشتم. با اينكه ميدونى جونت تو دستمه ولى بازم كم نميارى.

دست به سينه وايسادم و نگاش كردم.

منتظر بودم ماموريت بعديمو بهم نشون بده.

كشوى بقل ميزشو باز كرد و چند تا پوشه دراورد.

گذاشت جلوم.

-ماموريت بعديت يه كم سخت تره. چون ديگه با آدماى احمق سر و كار ندارى.اين دفعه ميرى سراغ اون آدم گنده هاش.

صندلى وو كشيدم بيرون و نشستم.

ادامه داد:

-يكى هست كه يه عالمه مدارك درباره ى كاراى من داره. خيليارو فرستادم تا اون مدارك رو برام بيارن ولى كسى نتونسته. از اونجايى كه تو بهترين و مناسب ترين دختر براى انجام اين كارى، تو رو انتخاب كردم. نا اميدم نكن.

-نترس. من تاحالا نشده نتونم كارى رو انجام بدم.خب حالا من دقيقا بايد چيكار كنم؟

پوشه رو باز كرد و چند تا كاغد بهم داد.

-اينارو بخون. ولى حالا يه توضيحى بهت ميدم. ببين تو بايد به اون نزديك بشى. ولى بايد يجورى وانمود كنى كه انگار كاملا اتفاقى ديديش. بايد بتونى اعتمادشو جلب كنى. اونقدرى كه همه چيزو بهت بگه، يادت باشه اون آدمه خطرناكيه. خيلى زياد. پس جلوى اون پررو بازى در نيار چون مطمئن باش ميكشتت. بايد بفهمى اون مداركو كجا نگه ميداره بعدشم اونارو ميدزدى و ميارى پيش من. توى اين كاغذا هرچيزى كه راجبش ميدونستم برات نوشتم. امروز همه رو بخون چون فردا كارت شروع ميشه.

بعد از توى كشو يه جعبه درآورد و گذاشت جلوم.

-اين پيشت باشه. ممكنه لازمت شه.

با دودلى در جعبه رو باز كردم و داخلش يه تفنگ ديدم.

سريع جعبه رو هل دادم طرفش.

با عصبانيت گفتم:

-بهت گفته بودم كسى رو نميكشم.

خنديد. خيلى بلند.

-فكر نميكردم دختر به اين شجاعى از تفنگ بترسه.

با مشتم كوبيدم رو ميز و داد زدم:

-نميترسم.

بعد آروم جعبه رو هل داد طرفم و گفت:

-پس برش دار.

آروم برش داشتم و گذاشتمش تو كيفم.

از در رفتم بيرون.

سوار ماشينم شدم و به سرعت طرف خونه ام رفتم.

درو باز كردم و خودمو پرت كردم رو مبل.

كاغذارو از تو كيفم درآودم تا ببينم اون پسر كيه.

بين كاغذا چند تا عكس بود.

با دقت بهشون نگاه كردم.

عكس پسرى با موهاى قهوه اى فرفرى و چشاى سبز.

اسمشو اون پايين نوشته بود.

•Harry styles•

بعد از اينكه اسمشو خوندم از ترس لرزيدم.

اونى ميشناسم.

معروف ترين خلافكار لندن.

تاحالا يه عالمه آدم كشته.

آره منم خلافكارم ولى تاحالا كسيو نكشتم.

كاغذارو پرت كردم رو ميز و رفتم تو حموم.

من از پسش بر ميام...

~~~~~~~~~~~

Age reader dasht baqiasho minevisam...
Nazaratuno comment bezarin ❤️❤️

Destiny |Harry Styles|Where stories live. Discover now