Chapter 6

312 39 1
                                    

Chapter 6

بعد از يه عالمه كلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم برم.

خيلى حوصله ى تيپ زدن نداشتم براى همين يه

شلوارك مشكى با يه تاپ نصفه ى سفيد پوشيدم.

موهامو پشت سرم بستم و يه كم آرايش كردم.

تو ى ماشين احساس كردم كه لباسم زيادى لختيه ولى

وقتى رسيدم اونجا ديدم دخترا تقريبا چيزى نپوشيده بودن.

اون وسط وايساده بودم و نميتونستم هيچ كسو پيدا كنم.

دستى رو شونم نشست كه ديدم صاحب دست آستينه.

لبخندى زد و گفت:

-خوب شد كه اومدى.

-نميخواستم بيام خيلى بهت لطف كردم.

دوتايى خنديديم و رفتيم تا برقصيم.

ليام با سه تا نوشيدنى اومد طرفمون و به من تعارف كرد.

با لبخند ازش گرفتم.

راستش من خيلى اهل اين چيزا نيستم ولى ديدم زشته

اگه نگيرمش.

يكم ازش خوردم ولى بخاطر مزه ى فوق العاده تلخش

صورتم رو جمع كردم.

آستين و ليام بلند زدن زير خنده و منم خنديدم و ليوان

رو گذاشتم رو ميز.

آخراى مهمونى شده بود و من هرى رو نديده بودم.

فكر كنم بهتره از اين ماموريت صرف نظر كنم.

همه تقريبا وفته بودن و فقط منو آستين و اگنس و نايل و

ليام و لويى مونده بوديم.

-خب بچه ها من برم ديگه.

قبل از اينكه بلند شم هرى رو ديدم كه از پله ها پايين اومد.

تمام شب رو اون بالا بوده يعنى؟

لويى ازش پرسيد:

-چيكار ميكردى اون بالا شيطون؟

بعد همه به جز من خنديدن.

هرى دستشو تو موهاش برد و گفت:

-خفه شو بابا. از صداى اين آهنگاى كوفتى سردرد گرفتم.

بعد چشمش به من خورد و گفت:

-فكر نميكردم بياى.

بعدم خنديد.

-حالا كه اومدم.

-آره تعجب ميكنم چقدر پررويى.

اخم كردم و با عصبانيت داد زدم:

-اگه اومدم بخاطر دوستام بوده نه تو.

اونم عصبانى شد و داد زد:

Destiny |Harry Styles|Where stories live. Discover now