Chapter 2

403 57 3
                                    

از حموم اومدم بيرون و موهاى مشكيم كه تقريبا به

كمرم ميرسيد رو خشك كردم.

واسه خودم يه قهوه درست كردم و نشستم رو مبل.

دوباره كاغذارو برداشتم.

اينجا نوشته هرى يه دوست دختر داشته كه 6 ماه باهاش بوده.
از روزى كه بهم زدن كسى دختر رو نديده تا اينكه يك

ماه بعد جنازه ى دختره كه بهش شليك شده بوده رو تو يه خرابه پيدا كردن.

يه آدم چقدر ميتونه بى رحم باشه آخه؟

هرچى دربارش نوشته بودن خوندم و بيشتر ازش ترسيدم.

گوشيمو برداشتم و شماره ى مايلى رو گرفتم.

بعد از دو تا بوق جواب داد:

-الو؟

-سلام خوبى؟

-آره تو خوبى؟

-حاله منو ول كن.بايد ببينمت.

-لولا چيزى شده؟

-آره... بيا Starbucks يه ساعت ديگه.

بعد گوشي رو قطع كردم.

مايلى 14 ساله دوسته صميميمه.

يعنى از 5 سالگى. اون موقع مامان باباهامونم باهم
دوست بودن.
تا اينكه 3 سال پيش مامان باباى من كشته شدن.

منم براى اينكه از قاتلشون انتقام بگيرم وارد گروه رابرت عوضى شدم.

رفتم سمت كمد و يه شلوار جين و يه تيشرت گشاد سفيد پوشيدم.

موهامو بالا سرم گوجه كردم و يكى از عكساى هرى رو گذاشتم تو جيبم و راه افتادم.

وقتى رسيدم ديدم مايلى پشت يه ميز دو نفره نشسته و سرش تو گوشيشه.

-سلام.

مايلى سرشو بلند كرد و تا منو ديد محكم بغلم كرد.

-سلام لولا خوبى؟ خيلى نگران شدم بگو چيشده.

ماموريت جديدى كه رابرت بهم داده بود رو براش
تعريف كردم.

اونم تا اسم هرى رو شنيد رنگش پريد.

هرى آدمى بود كه همه ميشناختنش.

مايلى دستمو گرفت و با نگرانى بهم گفت:

-تو ميخواى چيكار كنى؟

يه ذره از قهوه ام خوردم.

-نميدونم. راستش من هميشه دنباله ماموريت هاى
بزرگ و خطرناك بودم. ولى اين يكى خيلى ريسكيه.

يه ساعتى با مايلى حرف زدم و آخر قرار شد كه قبول كنم.

ولى اگه ديدم خيلى خطرناكه ديگه ادامه ندم.

ازش خدافظى كردم و سوار ماشينم شدم.

تو راه همش به اين فكر ميكردم كه چجورى هرى رو

Destiny |Harry Styles|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora