Chapter 15Sarah Connor - One last dance
•••••••••••••••••••
در اتاق رابرت رو باز كردم.
-دختر تو هنوز ياد نگرفتى در بزنى؟
ليوانى كه توى دستش بود رو سر كشيد.
-تو به من دروغ گفتى. راجب هرى.
خودشو زد به اون راه و گفت:
-چى؟ دروغ؟ چه دروغى گفتم؟
-هرى كسى رو نكشته همه چيز زير سر باباشه.
رابرت روى صندلى چرخ دارش نشست و دستاشو توى هم قفل كرد.
-اوومم...خوشم اومد...خيلى خوب تونستى اعتمادشو جلب كنى كه اين چيزارو بهت گفته.
-پس تو ميدونستى. ميدونستى و دروغ گفتى.
به كاغذايى كه تو دستم بود نگاه كردم.
همونايى كه اطلاعات غلط راجب هرى نوشته بود.
كاغذارو پرت كردم رو ميزش."
-من ديگه براى تو كار نميكنم.
قبل از اينكه از در برم بيرون صداشو شنيدم.
"-بايد اونو بكشى......
با چشماى گرد به طرف رابرت برگشتم.
-تو...تو چى گفتى عوضى؟
-شنيدى.گفتم بايد بكشيش.دستور جديده.
با عصبانيت به طرفش رفتم و يقه اشو كشيدم.
-اين فكر احمقانه رو از سرت بيرون كن.
-اگه تو اين كارو نكنى خودم ميكنم.
با تمام زورم تو صورتش مشت زدم.
با صندلى چرخ دارش با شتاب به عقب پرت شد.
دستشو روى دماغ خونيش گذاشت و زد زير خنده.
-آفرين دختر جون. خوب راه افتادى.
همون موقع منو هول داد سمت ديوار و اسلحه اشو روى سرم گذاشت.
-اين آخرين باره كه اين حرف رو بهت ميزنم. بكشش.
-مشكلت با هرى چيه؟
-خيلى دوست دارى بدونى؟
-آره.
اسلحه رو گذاشت تو جيبش و با دستمال دماغش رو پاك كرد.
-دستور از يكى ديگه رسيده.
-كى؟
-اونش به تو ربطى نداره.
اخم كردم.
-همونطور كه گفتم من ديگه برات كار نميكنم.
داشتم از در ميرفتم بيرون كه دستمو كشيد.
ESTÁS LEYENDO
Destiny |Harry Styles|
Fanfic"دخترى به اسم لولا براى انتقام گرفتن از قاتل پدر و مادرش دست به كارهاى زيادى ميزنه. ولى اين دفعه وارد بازى اى ميشه كه نميدونه قراره چه اتفاقايى بيفته. با كسى آشنا ميشه كه همه فكر ميكنن قاتل ه. •هرى ستايلز•