Chapter 5

319 35 3
                                    

Chapter 5

به ساعتم نگاه كردم.

واى خدايا من ديرم شده.

بدون اينكه چيزى بخورم عين برق دوييدم و سوار ماشينم شدم.

با تمام وجودم گاز دادم و سريع ماشينمو پارك كردم.

راهرو ها تقريبا خالى بودن.

كلاسمو پيدا كردم و قبل از اينكه معلمم بره تو من رفتم و سريع نشستم سر جام.

آخيش ديرم نشد.

كسى ك جلوم نشسته بود برگشت و نگام كرد.

-ديشب مهمونيه آستين بودى؟

كايل. اون از كجا ميدونست؟

-آره. چطور؟

-هيچى همينطورى.

بعدم برگشت و ديگه حرف نزد.

حدود يه ربع از كلاس گذشت و در باز شد.

وقتى سرمو بالا آوردم هرى رو ديدم كه تيشرت و شلوار مشكى پوشيده بود.

همينو كم داشتم.

اون اينجا چيكار ميكرد؟

موهامو دورم ريختم تا هرى منو نبينه.

ولى خيلى دير شده بود

اون داشت با يه لبخند كج نگام ميكرد.

من يه كم تو صندليم فرو رفتم.

-ستايلز چند روزى نبودى فكر كردم ديگه قرار نيست بياى.

آقاى اسميت ، معلممون اينو بهش گفت.

-مثل اينكه از جونت سير شدى كه با من اينجورى حرف ميزنى!

با اين حرف هرى چشمام گرد شد.

اون چجورى ميتونه انقدر بى ادب باشه؟

آقاى اسميت سرى تكون داد و بهش گفت كه بره بشينه.

هرى به طرف من اومد ولى دقيقا پشت سرم نشست.

تمام كلاس نميتونستم تمركز كنم و دوست داشتم برگردم ببينم اون داره چيكار ميكنه.

آخراى كلاس بود كه يه دست رو روى گردنم احساس كردم.

همين يه برخورد باعث شد موهاى تنم سيخ بشه و تكون شديدى بخورم.

اين حركتم باعث خنده ى بلند هرى شد.

همه ى كلاس برگشتن و به هرى نگاه كردن.

هرى جدى شد و اخم كرد و قبل از اينكه چيزى بگه زنگ خورد.

كتابام رو برداشتم و با سرعت از كلاس رفتم بيرون.

تو راهرو اگنس و نايل رو ديدم كه همو بغل كرده بودن.

مزاحمشون نشدم و به سمت آستين رفتم.

منو كه ديد لبخند زد و گفت:

-چطورى؟

زبونمو دراوردم و گفتم:

-خوبم.

همون لحظه هرى از كلاس اومد بيرون.

من سريع دستمو انداختم دور شونه ى آستين و بردمش طرف كافه.

آستين با چشماى گرد بهم نگاه كرد.

-اونجورى نگام نكن. مجبور شدم.

خنديد و پرسيد:

-چرا؟ مگه كيو ديدى؟

زير لب گفتم: هرى

خنده اش از بين رفت و جدى شد

-چرا؟ اون چيكار كرده؟ اذيتت كرده؟

-نه نه فقط... فقط ازش ميترسم.

-لولا به اون نزديك نشو. من نميگم آدم بديه نه ولى نميخوام خيلى نزديكش باشى. اوكى؟

سرمو تكون دادم.

چرا؟

چرا دوستاشم همينو ميگن؟

كم كم دارم گيج ميشم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

يه هفته اى از روزى كه هرى رو تو

دانشگاه ديدم ميگذره.

خوشبختانه يا بهتره بگم بدبختانه منو

هرى اصلا بهم محل نميذاشتيم.

اون داره اين ماموريت رو براى من سخت تر ميكنه.

تو اين يه هفته با آستين خيلى صميمى شده بودم.
اون واقعا پسره خوبيه.

صداى زنگ منو از فكرام دراورد.

كتابامو برداشتم و از كلاس بيرون اومدم.

به طرف بچه ها رفتم.

آستين تا منو ديد دستشو انداخت رو شونه ام و گفت:

-امشب خونه ى هرى پارتيه. تو حتما بايد بياى.

چيزى نداشتم كه بگم.
نميتونستم بگم نه چون خونه ى اونه نميام.

-فكر نكنم بتونم بيام

اگنس به بازوم زد و گفت:

-يالا. بايد بياى.

رايان و نايل و ليامم باهم گفتن :

-بيا ديگه خوش ميگذره.

به هرى نگا كردم.

منتظر بودم اونم بگه بيا ولى فقط گفت:

-دوست داشتى بيا.

و رفت.

به بچه ها گفتم كه اگه بتونم ميام و به سمت ماشينم رفتم.

~~~~~~~~~~~~~~~

Vaqan bebakhshid mosaferat budam up nakardam...❤️❤️❤️

Qesmate badio ya farda sob up mikonam ya emshab :D

Khob nazaretun????
Benazare shoma harry o lola zood baham khoob shan ya yekam leftesh bedam??

Nazaratuno behem begin ^.^❤️

MerC az inke dastanamo mikhunin <3

All the love :) xx Kimia

Harchi readera bishtar she zood tar mizaram 💁❤️

Destiny |Harry Styles|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora