Chapter One

899 98 5
                                    

"...می تونم فراموش کنم."

برای بار چندم به خودم دروغ میگفتم؟...دیگه تعدادش از دستم در رفته...
دو ماه از رفتنش میگذره...
ولی هنوز منتظرم شبا بهم زنگ بزنه و برام شعر بخونه تا بخوابم...
هنوز احساس میکنم قراره بعد از مدرسه تا خونه باهام بیاد...
هنوز منتظرم در اتاقمو باز کنه و بیاد تو...بغلم کنه...بگه دیگه نمیره...دیگه هیچ وقت تنهام نمیذاره.
بهم بگه تو این چند وقت، اونم به اندازه ی من ناراحت بوده.
ولی نه، این هیچ وقت اتفاق نمیفته. اون رفت چون به نظرش من به اندازه ی کافی خوب نبودم. چون به نظرش من یه بچم که نمیتونه از خودش دفاع کنه...فک میکرد نمیتونم قوی باشم...

موهام هماهنگ با باد حرکت میکرد و هروقت به امواج نگاه میکردم و میدیدم با قدرت به صخره ها برخورد میکنن، قلبم تند تر میزد... دستای سردمو مشت کردم تا شاید لرزشش کم تر شه... چشممو بستم... اشکی که روی گونه ام به سمت پایین حرکت میکرد گرم ترین چیزی بود که حس میکردم.
یه قدم جلو رفتم و به فاصله ی صخره ی زیر پام و سطح دریا خیره شدم...به اندازه ای بود که بتونه خیلی سریع آرومم کنه... برای همیشه.

یه قدم نزدیک تر شدم...
الان تقریبا هیچ فاصله ای با زندگی جدیدم ندارم... تا چند لحظه ی دیگه همه ی دردامو فراموش میکنم...
همه چی درست میشه، دیگه برایان فکر نمیکنه من یه بچه ی ضعیفم...
ضعف...ضعف؟
چه کلمه ی آشنایی...کاری که دارم میکنم دلیلی جز ضعف نداره...یعنی برایان راست میگفت... من یه بچه ی ضعیفم؟ نمیتونم قوی باشم؟ زندگیه جدیدم قراره با مرگ شروع بشه؟ قراره از پایان شروع کنم؟

صدای برخورد موج با صخره ها ذهنمو آروم میکرد
ولی دوباره حرفای برایان تو سرم تکرار میشد...
من یه دختر بچه ی ضعیفم...
انگار دریا صدام میکرد ولی اون چیزی که درونمه نمیذاشت حتی یه قدم جلو تر برم...فقط میدونم یه نشونه بود...نشونه ای که بهم میگفت امروز وقتش نیست....
اگر برمیگشتم، اگر تمومش نمیکردم ممکن بود دیگه هیچوقت شجاعتشو پیدا نکنم...ولی انگار حتی دریا هم منو نمیخواست.
لبخند خسته ای زدم و با شَک از لبه ی صخره فاصله گرفتم...
با قدمای آروم به سمت جاده برگشتم
از بین درختای کاج بلند رد شدم تا رسیدم به جاده و سوار ماشینم شدم و به طرف شهر رانندگی کردم.
با زیاد کردن صدای آهنگ سعی کردم از دنیای اطرافم فاصله بگیرم ولی خیلی زود پشیمون شدم.
دیگه آهنگ هم روی من تاثیری نداشت.
جاده مثل همیشه خلوت بود هیچکس از اون اطراف رد نمیشد...
این جاده...درست مثل زندگی منه. ساکت، آروم، خالی...خالی از همه چی.
دستمو از شیشه ی ماشین بردم بیرون.
خورشیدِ صبح و ابرای سفید که تو افق با رنگای بنفش و صورتی ترکیب شدن رو هنوزم دوست دارم...
خوبه...حداقل بعد از رفتن برایان این ابرا تغییری نکردن...زندگی من که بعد از رفتنش به کلی عوض شد.
اشک دوباره دیدمو تار کرد. با تمام وجود از برایان نه...از خودم متنفرم.
چرا اجازه دادم وارد زندگیم بشه...
از هیچکس ناراحت نیستم، چون همش تقصیر خودم بود..... بعد از بیست دقیقه رسیدم به خونه.
خونه ای که تو حاشیه ی جنگله و با درختا و همسایه هایی احاطه شده که تا از تمام راز های زندگیت باخبر نشن نگاهشونو ازت نمیکِشن.

طبق معمول بابا تا شب تو بیمارستان شهر میمونه. اینجا شهر بزرگی نیست و جمعیت زیادی نداره. بابا یکی از دکترای با تجربه ی این شهره. بعد از این که مامانم مُرد، بابام تمام وقتشو صرف کارش کرده. میگه خونه اونو یاد مامان میندازه.

کلیدامو دراوردمو رفتم طرف در، ولی قبل ازینکه کلیدو به در برسونم، در باز شد.
مارکوس، بردار بزرگترمه که حالا جلوی در وایساده بود و با تعجب نگام میکرد.
مارکوس دستاشو از تو جیب کاپشن آبی ش دراورد و گفت "تا حالا کجا بودی؟"
ساکت موندم
ادامه داد "لکسی من دارم میرم بیرون...ولی...میخوای پیشت بمونم؟

-نه

"پس اگه کاری داشتی فقط باهام تماس بگیر، سریع خودمو میرسونم"

از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم.
همینطور که از پله ها بالا میرفتم با صدای آروم گفتم "لازم نیست نگرانم باشی...میتونم مراقب خودم باشم."

The CliffNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ