Chapter Eleven

155 28 0
                                    


با گریه از خونه زدم بیرون. این داره منو دیوونه میکنه.
با یه لگد محکم در چوبی خونه رو بستم
صدای مارکوسو از خونه میشنیدم که صدام میکرد ولی بی اهمیت بهش تو اون زمین خیس و گلی حرکت کردم.

آستینای سویت شرت سبزمو میکشیدم.

بارون داشت مثل جهنم میبارید و شلوارک جین کوتاهم برای اون هوا مناسب نبود ولی کی دلش میخواست برگرده به اون خونه؟ "الان گفتم خونه؟ خب کاملا اشتباه کردم. اونجا یه جهنم واقعیه!" جوری فریاد کشیدم که گلوم سوخت.
از خونه ی چند تا همسایه رد شدم ولی نگاه سنگین عابرا باعث میشد بخوام سرشونو از تنشون جدا کنم. شایدم باید مال خودمو جدا میکردم.
"آه" با یکی برخورد کردم و روی زمین افتادم. سرمو بلند کردم و پسر عموم مایکلو دیدم. با اون هیکل گنده ای که داره میتونست منو خیلی دور تر از اینا پرت کنه! شانس اوردم الان تو ساحل نیستم! خب اون همین اطراف زندگی میکنه پس اتفاقی-ملاقات کردنش چیز خاصی نبود. موهای مشکی اونم از بارون خیس شده بود. به حرفایی که داشت میزد توجهی نمیکردم، دستشو جلو اورد تا کمکم کنه، ولی به سرعت یادم افتاد هنوز مثل یه اژدهای قرمز عصبانی ام. دستشو به شدت پس زدم و بلند شدم.
دهنش از تعجب باز مونده بود، اسممو صدا زد و من فقط در جواب جیغ زدم. مطمعنم با اینکار مثل یه آدم روانی به نظر میومدم دقیقا همونطوری که بابا بهم گفت. اون گفت باید تو یه بیمارستان بستری بشم و کلی قرص بخورم. اونا فکر میکنن من دیوونه شدم. پس بذار بهشون نشون بدم یه دیوونه ی واقعی کیه.
دستامو خیلی محکم روی گوشم گذاشتم و به سمت جنگل دویدم.
تا جایی دویدم که داشتم از نفس میفتادم… نمیدونم چند دقیقه بود که بارون قطع شده بود.
هنوز عصبانیت از وجودم بیرون نرفته بود. اون چطور میتونه به دختر خودش بگه دیوونه؟ چطور این حرفارو به من زد؟
"من افسرده نیستم من دیوونه نیستم. من افسرده نیستم بابا من افسرده نیستم."
با تیکه سنگی که جلوی پام بود، به جون تنه ی پوسیده ی درخت روبروم افتادم. سنگو به تنه ی خزه بسته ش میکوبیدم و با تمام انرژی که برام مونده بود داد میزدم "من دیوونه نیستم. بابا صدامو میشنوی؟ من دیوونه نیستم من دیوونه نیستم نیستم نیستم. من… دیوونه  نیستم…دیوونه نیستم" بغض به گلوم حمله کرد و آروم آروم صدامو به لرزه انداخت.
دستامو دو طرف بدنم رها کردم و بعد انگشتامو باز کردم و اجازه دادم سنگ روی زمین بیفته.
چونه م میلرزید. هنوز، بخاطر مسیر طولانی که دویده بودم نمیتونستم خوب نفس بکشم.

روی زمین، روبروی اون درخت نشستم و دستامو جوری روش گذاشتم که انگار من سر پا نگهش داشتم.
"معذرت میخوام."
به درخت بیچاره گفتم "معذرت میخوام که پوستتو زخمی کردم."
قطره های اشک از چشمام پایین افتادن.
"میبینی من چقد بیچاره م؟ میتونی منو ببینی؟ چند لحظه به حرفام گوش میکنی؟ من هیچکسو کنارم ند…… درسته دارم. ولی بودنشون داره اذیتم میکنه. بعضی وقتا آرزو میکنم نباشن، آرزو میکنم بتونم از اینجا برم. من میخوام از این شهر غم گرفته و ابری برم درخت. من میخوام برم یه جای جدید، جایی که بتونم آفتابو ببینم… میخوام بتونم خارج از مه نفس بکشم. درخت، توام از اینجا خسته شدی، مگه نه؟ از اینکه پاهاتو توی خاک بسته ن و بهت اجازه ی حرکت نمیدن خسته شدی…هوم؟" دستمو از روی تنه ی قدیمی اون درخت برداشتم تا اشکامو پاک کنم.
"اگر…اگر میتونستم، باور کن تو رو هم با خودم میبردم… اگر میتونستم همه ی کسایی که از اینجا خسته شدنو با خودم میبردم ولی…"
از جام بلند شدم و دستمو، تا جایی که انگشتام دوباره اون چوب خشک و سردو حس کنه دراز کردم.
چند ثانیه برای خداحافظی به لمس کردنش ادامه دادم و بعد راه افتادم. کجا رو داشتم که برم؟ فقط یه جا بود که میتونستم بمونم. پس به سمت جاده ی "نُوانا" حرکت کردم؛ جایی که همه ی خونه هاش قدیمی و بزرگن. جاده ای نزدیک به جنگل، دور از صخره ها. پیش تنها کسی که همیشه درکم کرده و کنارم بوده. اون هیچ وقت ناراحتم نکرده، به خاطر من از خیلی چیزا گذشته… من هیچ وقت اینارو فراموش نمیکنم.
.
.
بلاخره به نوانا رسیدم. محله ی ساکت و دنجی که توش پر از آرامشه. خیلی زود متوجه پسری شدم که دوید و بین درختا پنهان شد. فکر نمیکردم بچه های این محله، تو این سن قایم موشک بازی کنن!
بی توجه بهش سمت پلاک سی و هشت رفتم. بعد از این همه پیاده روی، نفسم واقعا بالا نمیومد. وقتی جلوی درشون رسیدم، خم شدم و دستمو روی زانوهام گذاشتم. بعد از چند تا نفس عمیق، دست مشت شدمو سمت در سفید رنگ بردم و دو تا ضربه ی کوچیک بهش زدم.
چند ثانیه بعد، خانم ریچاردسن درو برام باز کرد.
مثل همیشه، موهای بلوند صافشو از بالا بسته بود و با اون لبخند شیرینش، توی اون پیرهن گلدار میدرخشید. شباهت زیادی به آمبر داره که نمیشه انکارش کرد.
"سلام عزیز من" گفت و به لطف نور خورشید متوجه لباسای گِلیم شد. "زمین خوردی؟"
-ب…بله
"دست و پات درد میکنه؟ اوه خدای من!"
-نه، نه من خوبم. مطمعن باشید حالم خوبه فقط یکم لباسام کثیف شدن
اون منو به داخل راهنمایی کرد و همون موقع صدای آمبرو از طبقه ی بالا شنیدم "مامان؟ اومد؟"
با صدای آروم به خانوم ریچاردسن، گفتم "آمبر منتظر کسی بود؟"
"آره عزیزم. گفت یکی از همکلاسی هاش میخواد بیاد تا بهش ریاضی یاد بده." با لبخند گفت.
"اوه! لکسی! تویی؟" آمبر درحالی که از پله ها پایین میومد گفت. پلیور صورتیشو پایین تر کشید و اومد سمتم.
وقتی متوجه لباس های گِلیم شد، مثل مادرش نگاه نگرانی بهم انداخت ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، بهش گفتم که زمین خوردم و البته خیالشو راحت کردم که چیز مهمی نیست. رفتیم طبقه ی بالا، توی اتاقش.
اون منو انداخت توی حموم و گفت برام لباس تمیز پیدا میکنه. سایزامون نسبتا یکی بود پس نگرانی از این بابت نداشتم.
وانو پر کردم.
آروم توی وان نشستم و چشمامو بستم.
تا چند وقت قراره پیش آمبر بمونم؟ من…میترسم. اگه بابام بیاد دنبالم و بخواد منو به زور ببره بیمارستان چی؟ یه حسی بهم میگه باید حرفشو قبول کنم و بذارم درمانم کنن. ولی… آخه من که مریض نیستم! بابا حتی خونه نمیاد که بخواد بدونه من حالم چطوره پس چرا میخواد منو ببره بیمارستان؟ شایدم… تیمارستان.

از افکار احمقانه م خنده م گرفت! مگه من روانی ام که بخوان ببرنم تیمارستان؟! خدایا، خودت مارو در برابر مشکلات حفظ کن.

The CliffWhere stories live. Discover now