Chapter Six

276 49 7
                                    

همراه آمبر، تو محوطه ی اطراف ساختمون مدرسه قدم میزدیم.

آمبر گفت "لکسی برایان برای تقسیم کار پروژه ی تاریخ باهات حرف زد؟"

-نه

"خب میخوای چیکار کنی؟ اگر پروژه رو تحویل ندی آقای رابرتز دو تاتونو از مجسمه ی جلوی ورودی آویزون میکنه!" آمبر گفت، و سعی کرد منو بخندونه.

ولی انگار نمیدونست منم مثل "باب اسفنجی" جعبه ی خنده مو گم کردم.

خواستم یه جواب براش پیدا کنم که آنتوان، یکی از دوستای برایان راهمونو بست.

بهم نگاهی انداخت و شروع "لکسی، برایان گفت لازم نیست برای پروژه کاری انجام بدی."

چی؟

منظورش چیه؟

از شنیدن این حرف جا خوردم!

-چی؟ منظورت اینه که…
ما چطور میتونیم رو پروژه ی به این مهمی کار نکنیم؟

"نمیدونم. تنها چیزی که بهم گفت همین بود. بعدا میبینمتون" اینو گفت و رفت.

به آمبر نگاه کردم، اون شونه هاشو بالا انداخت و به راهش ادامه داد.



دو روز بعد، با استرس وارد کلاس شدم.

آقای رابرتز داشت تخته رو تمیز میکرد.

همه ی بچها برگه های تحقیقو روی میزشون گذاشته بودن.

اه! لعنت بهش!

ضربان قلبم بالا رفته بود چون آقای رابرتز واقعا ترسناکه و من به لطف آقای رامیرز چیزی نداشتم که بخوام تحویل بدم.

نشستم روی نیمکتم و کوله مو کنارم گذاشتم.
آقای رابرتز از میز اول شروع کرد، منم در حالی که به قامت بزرگش نگاه میکردم، با انگشتام بازی میکردم و منتظر بودم تا نوبتم برسه…

اون، میز به میز و بادقت تحقیق هارو چک کرد و وقتی به من رسید، متوجه شد مثل یه مجسمه بی حرکتم و چشماشو از پشت شیشه های عینکش درشت کرد.

من میمیرم!

اون منو میکشه!

آب دهنمو قورت دادم و خواستم توضیح بدم، که چشمم به برگه های روی میزم افتاد!

اونا با نظم نوشته شده بودن و به هم منگنه شده بودن.

یه نگاه کوتاه به برایان انداختم، سریع نگاهشو از من گرفت.

کار اونه... شرط میبندم کار خودشه!

"لکسی نمیخوای تحقیقاتو بهم بدی؟" آقای رابرتز با جدیت تمام گفت.

چشمام از تعجب گرد شده بودن!
من چطور این برگه های روی میزو ندیده بودم؟
بهرحال سعی کردم نرمال رفتار کنم

-آ…آ……البته! بفرمایید آقای رابرتز.

"هم گروهیت کی بود؟" همینطور که برگه هارو با چشمای ترسناکش اسکن میکرد پرسید.

-برایان. برایان رامیرز.

سرشو خم کرد و از بالای شیشه های عینکش آخرین نگاهو به تحقیقم انداخت، اخماشو تو هم کشید

"نمره ی کاملو گرفتید. خسته نباشید." اینو گفت و رفت سراغ نیمکت های عقبی.

یه نفس راحت کشیدم و بی اختیار به برایان که با خودکار به جون میز افتاده بود خیره شدم.
دستش تو موهای خرمایی رنگش بود.

داشت میزو تیکه تیکه میکرد…
عضله های بازوش منقبض شده بودن...

اون خودش پروژه رو آماده کرد و حتی از آنتوان خواست به من بگه…

اون نمیخواد هیچ گونه ارتباطی با من داشته باشه. از من بشدت متنفره و من نمیتونم دلیلی براش پیدا کنم.

من ازش نمیخوام برگرده… نمیخوام مثل قبل باشه… فقط نمیخوام بی دلیل ازم متنفر باشه من کاری نکردم… کردم؟
.
.
.

بعد از تموم شدن کلاسا، وقتی زنگ خورد از دری که تو سالن ورزش بود از ساختمون خارج شدم تا مبادا با تریستن، یا همون ذرت کوچولو برخوردی داشته باشم.

از جاده ی باریکی که بین علفای بلند بود رد شدم.
هوا نسبتا سرد بود و اطرافم کم کم مه آلود میشد.

تا حالا از این مسیر نیومده بودم، بعد از چند دقیقه اطرافم پر شد از درختای کاج بلند و فهمیدم دارم یجورایی راهو اشتباه میرم!

چند لحظه بعد صدای داد و بیداد یه دخترو شنیدم...

این صدای کیه؟

اصلا این صدا از کجاست؟
××××

واتپد فلفل شده گویا :|

کار های مدرسمان بسی سنگین است و از کمر نخی بیش برایمان نمانده!
اندر احوالات تنفس بودیم که یادمان به واتپد الملک افتاد!
خلاصه آمدیم و آپدیتی بر بدن زدیم
شب و روزتان اکلیل مکلولی :)

The CliffWhere stories live. Discover now