Chapter Two

437 77 14
                                    

پالتومو دراوردم و نشستم پشت میزم.
اتاقم تنها جاییه که توش احساس آرامش میکنم.....تنها نقطه ی امن برای من. بین دیوارای این اتاق من پادشاهیه خودمو دارم…دنیای خودمو دارم، دنیایی که هرچند عذابم میده ولی مال منه.

دفترخاطرات بزرگمو از تو کشو برداشتم.
انگشتامو روی جلد چرمش کشیدم
این دفتر، خاطرات من با برایانو تو خودش داره.
ثانیه به ثانیه…هر اتفاقی که می افتادو می نوشتم…
هر جمله ای که بهم میگفت…

منو برایان از اولین سال دبیرستان تو یه مدرسه بودیم.
عضو تیم فوتبال مدرسه بود.
اون همیشه یکی از پسرایی بود که دخترا با یه لبخند موزیانه بهش نگاه میکردن تا شاید دلشو ببرن.
همه ی دخترا همیشه آرزو داشتن برایان از نزدیکشون رد بشه یا باهاشون یه کلمه حرف بزنه.
ولی برایان مثل بقیه ی پسرا نبود…واقعا به هیچکدوم از این رفتاراشون توجه نمیکرد. لوس بازیاشون روش تاثیری نداشت.
منم بخاطر همین، نسبت به بقیه حس متفاوت تری بهش داشتم. البته من هیچ وقت نمیخواستم جلب توجه کنم یا به چشمش بیام! ولی این اتفاقی بود که افتاد.

روزی که ازم خواست باهاش برم بیرونو فراموش نمیکنم.
لحظه ای که این کلمات از دهنش بیرون میومد حتی نمیتونستم نفس بکشم؛ نمیتونستم باور کنم برایان داره همچین حرفیو به من میزنه!
این همه دختر خوشگل تو مدرسه بود
دخترای تیم چیر…یا…نمیدونم…ولی من نه!

من هیچوقت دختر مورد علاقه ی پسرا نبودم. نمیخوام بگم باهام بد رفتار میکردن، نه به هیچ وجه! منظورم اینه که از اون دسته دخترایی نبودم که تا خونه دنبالم باشن و بهم التماس کنن باهاشون سر قرار برم.
هر چی که بود برایان منو انتخاب کرده بود.
اوایل فقط چند تا قرار ساده بود ولی کم کم رابطه مون جدی تر شد.
دو سال باهم دوست بودیم. بدون هیچ مشکلی، شیرین ترین لحظه هامو با برایان گذروندم.
اون تنها کسی بود که میتونستم در مورد مشکلاتم باهاش صحبت کنم.
کسی بود که بهش اعتماد داشتم ولی اون…

چه واژه ای میتونه با "رفت" جایگزین شه؟
اون رفت…

انگشتام آشکارا میلرزیدن…نفسم بریده بریده بود.
با یادآوری این خاطرات دوباره اشک از چشمام جاری شد.
برایان برام مثل یه تکیه گاه محکم بود.
کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم بهش نیاز داشتم.
بعد از مرگ مادرم خانوادم دیگه مثل سابق نبود.
پدرم تقریبا اصلا خونه نمیومد
و برایان تنها کسی بود که منو میفهمید.
میخواستم کنارم باشه، ولی اون نمیخواست بمونه...بهم گفت ضعیف…اون بهم گفت ضعیف و رفت…
این دلیل خوبیه؟ فقط چون بهش نیاز داشتم؟ فقط چون به اندازه ی کافی قوی نبودم رفت؟
من میخوام مثل قبل باشم، میخوام مثل وقتی که مامانم بود، زندگی رو حس کنم.

اشکامو با آستینم پاک کردم، دفتر خاطراتمو تو دستم گرفتم و رفتم طرف پنجره…
بعد از این، تنها چیزی که یادم میاد نگاه عجیب همسایمون بود و برگه های پاره شده ای که مثل دونه های برف به سمت زمین میرفتن.

انگار این آدم فضایی نمیخواد بیخیال زول زدن به من بشه… داد زدم "چیه به چی زول زدی؟"
اونم با صدای نسبتا بلندی جواب داد "هیچی! من…داشتم میرفتم خرید کنم……همین."

پرده رو کشیدم تا مانع دیده شدنم بشه.
رو تختم دراز کشیدم و نفهمیدم چقد گذشت تا خوابم برد
.
.
.
"لکسی؟………لکسی بیدار شو"

چشمامو باز کردم و بردادرمو دیدم که کنارم، روی تخت نشسته بود.
مارکوس با لبخند گفت "سلام ملکه…بیا پایین، بابا اومده وقت شامه."

چشمامو مالیدم تا دیدم واضح تر بشه…
سویت شرت خاکستریم هنوز از صبح تنم بود، حتی انگیزه ای برای عوض کردن لباسام نداشتم. چه فرقی میکرد با چه لباسی بخوابم، برم مدرسه، یا هر جهنم دیگه ای؟
همراه مارکوس رفتم طبقه ی پایین و نشستیم سر میز.
بابا لیوان آبی که تو دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت "امروز حالت به نظر بهتر میاد."

بهتر؟هه…فقط با سر تایید کردم. نمیخواستم قلب شکسته ش بیشتر از این بشکنه.
بابا هیچوقت نمیتونه حالمو از چهره م بفهمه. شایدم این بخاطر اینه که من بازیگر خوبی شدم. چهره م با چیزی که در درون هستم کاملا متفاوته
شایدم بابا میدونست دروغ میگم. شاید میفهمید…
لبخند قشنگی زد که خیلی وقت بود منتظر دیدنش بودم
اون به بشقابش خیر شد ولی من نمیتونستم چشم ازش بکشم.
پدر عزیز من… همون کسی که قبل از خواب برای من و برادرم قصه ی پری مهربونی رو میخوند که عاشق شاهزاده شده بود. این داستانو انقدر با احساس میخوند که با تمام وجودم باورش میکردم. یادم میاد، همیشه پدرمو به چشم اون شاهزاده میدیدم و مادرم تو چشمای من، اون پری مهربون و زیبا بود. ما یکی از بی سر و صدا ترین خانواده های این شهر کوچیک بودیم. نه دعوایی میشد نه ظرفی میشکست! چون ما یاد گرفتیم باید راجع به احساساتمون صحبت کنیم، قبل از اینکه روی هم تلمبار بشن و یه غده ی کشنده از احساسات مختلف بوجود بیارن. حالا چی؟ من حتی صدای پدرمو فراموش کردم، حتی یادم رفته مارکوس با لبخند چه قدر زیبا میشه. ما، همه به سمتی خم شدیم.
رفتم تو تخت و به قاب عکسی که روی میز، کنار تختم بود خیره شدم…عکس مامان توش بود؛
تو این عکس یه لباس سفید پوشیده و لبخند قشنگش هماهنگی خاصی با موهای بلند مشکیش داره که باعث میشه مثل فرشته ها به نظر بیاد… "خانوم جسیکا کلر دلم برات خیلی تنگ شده. کاش اینجا بودی" عکسشو بوسیدم،"شب بخیر مامان."
عکسو سر جاش گذاشتم و سعی کردم بخوابم.

The CliffTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang