Chapter Thirteen

133 22 6
                                    

"هی... کسی اونجاست؟"
جوابی نیومد. پس لویی با شک به جلو قدم برداشت و پشت درخت بزرگو دید.
"اینجا که... کسی نیست" با خودش گفت ولی همون موقع، چیزی با شونه ش برخورد کرد.

یه دست بزرگ جلوی دهنشو گرفت. صاحب دست زمزمه کرد "ساکت باش!"

لویی آرنجشو به شکم اون زد و حالا که روی زمین افتاده بود میتونست برگرده و ببینه اونی که بین درختا بوده کیه. چرخید و یه پسر با موهای خرمایی دید که روی زمین خوابیده و از درد به خودش میپیچه.
"هی یارو! ضربه م خیلی هم محکم نبود تو چرا انقد بچه ای؟"

لویی روبروش ایستاد و پیروزمندانه سرشو بالا گرفت.
( swag masta from doncasta :3 )
ادامه داد "اسمت چیه؟"
اون پسر سرشو بالا اورد و گفت "من ب... دونستن اسمم برات چه اهمیتی داره؟"
لویی:نکنه میخوای صورتتو حسابی له کنم؟ بگو کی هستی و چرا اینجا قایم شده بودی؟ نکنه دنبال لکسی راه افتاده بودی، هان؟ (خابالا :|)

"تو لکسیو از کجا میشناسی؟" پسر با صدای خش دارش گفت و بدن به ظاهر قویشو روی زمین جابجا کرد.
لویی زانو زد و یقه ی تیشرت تنگ پسرو توی دستش گرفت "سوالمو با سوال جواب نده."
"من برایانم حالا دست گنده تو بکش کرگدن!" برایان گفت و لوییو روی زمین انداخت.
فرار کرد
بعد از چند ثانیه، دیدنش بین اون همه درخت و بوته غیر ممکن بود.
لویی بلند شد و لباسای خاکیشو تکوند، خیلی بی سر و صدا سر کارش برگشت و سعی کرد جوری رفتار کنه که انگار اتفاقی نیفتاده.
این موضوع کمی کنجکاو و نگرانش کرده بود. شاید لکسی باید میدونست پسری به اسم برایان دنبالش بوده... ولی اول میخواست مطمعن شه با گفتنش مشکلی پیش نمیاد و لکسی ناراحت نمیشه.
ساعت حدودا پنج بود و هوا سرد تر شده بود، هیچ اثری از گرمای آفتاب نبود.
اونا هنوز توی بوتیک بودن و داشتن لباسای جدید رو تن مانکنا میکردن.

"لویی! حواست کجاست هزار بار صدات کردم!" لکسی گفت و لویی از جاش پرید. "بله؟"

لکسی سرشو تکون داد و جمله شو برای هزارمین بار تکرار کرد، "لویی لطفا مانکنو بالا بگیر چون داره میاد تو حلقم!! اینجوری نمیتونم لباسو تنش کنم"
"اوه! معذرت میخوام." لویی گفت و مانکن پلاستیکیو بالا تر برد.
لویی : لکسی؟
"هوم؟" لکسی درحالی که غرق کارش بود جواب داد.
لویی:تو دوست پسری چیزی داری؟

لکسی با شنیدن این سوال تعجب کرد و قیافه شو جوری تو هم کشید که انگار بوی بدی به مشامش رسیده.
"لویی فکرشم نکن!"

لویی فقط میخواست ارتباط برایان با لکسیو بفهمه ولی وقتی متوجه شد اون منظورشو بد برداشت کرده، شروع کرد به توضیح دادن "نه! نه، نه لکسی من اصلا از تو خوشم نمیاد! ایش"

لکسی چشماشو ریز کرد، سعی کرد یه کلمه از حرفای لوییو بفهمه.

لویی مانکن پلاستیکیو توی دستش جابجا کرد و به سرعت ادامه داد "یعنی میاد، ببین، ازت بدم که نمیاد! تو خوشگلی و خیلی عالی ای ولی از اون لحاظ ازت خوشم نمیاد! گرفتی دیگه؟"
"راستش نه!" لکسی دهنشو کج کرد.
لویی که کاملا دست پاچه شده بود مانکنو روی شونه ش چرخوند تا بذارتش روی زمین ولی خورد به لامپ و اون شکست.
لکسی جیغ زد
لویی بیشتر ترسید و همینطور که مانکن روی شونه ش بود چرخید تا ببینه چه گندی زده، همون موقع سر مانکن به بقیه ی مانکنا خورد و همشون افتادن.

در عرض چند ثانیه کل بوتیک رفت رو هوا و دارلی در حالی که به موهای قرمزش چنگ میزد، مثل توفان از پله ها پایین دوید!
"لوووووووووووووووووووووووووییییییییییییی!" دارلی با صدای رو مخش چنان فریادی کشید که مو به تن هر دوی اونا، -لکسی و لویی- سیخ شد.

یه خودکار به سمت لویی به پرواز در اومد و اون با یه حرکت هوشمندانه از مانکن به عنوان سپر استفاده کرد.

بعد از نجات دادن جونش، اون مانکنو روی زمین گذاشت و درحالی که سعی میکرد خنده شو کنترل کنه دست لکسیو گرفت و از بوتیک کشیدش بیرون، هر لحظه موندن تو اون بوتیک یه حماقت بزرگ بود.
اونا از بوتیک پریدن بیرون و میدونستن دارلی دنبالشون میاد.
کتونی هاشونو روی آسفالت سرد میکوبیدن و از خیابون دور میشدن.
هیچ اتفاق بامزه ای نیفتاده بود ولی اونا نمیتونستن جلوی خنده شونو بگیرن.
به سمت پایین جاده میدویدن تا جونشونو نجات بدن. وقتی به اندازه ی کافی دور شدن، روی جدول های کنار خیابون نشستن.
احتمالا دیگه نمیتونستن به اون بوتیک برگردن چون الان دارلی، قطعا یه اژدهای ترسناکه!

The CliffDonde viven las historias. Descúbrelo ahora