Chapter Ten

147 27 2
                                    

هوا کاملا تاریک بود و خیابونا از بارش بارونِ چند ساعت پیش، حسابی خیس بودن.

آستینای پیرهن گشاد و چهارخونه م رو پایین زدم تا جلوی برخورد نسیم سرد با پوستمو بگیره.

با آمبر، تو شلوغ ترین نقطه ی شهر قدم میزدیم. آخر هفته بود و این خودش باعث ترافیک بیشتر میشد.

تقریبا یک چهارم جمعیت کل شهر، آخر هفته ها میان اینجا "جگوار ولی" تا خرید کنن و اوقات خوشی رو کنار خانواده و دوستاشون بگذرونن.

محیطای شلوغی مثل این منو میترسونن. خودمو به آمبر نزدیک نگه میداشتم چون نمیخواستم گمش کنم.

داشتیم به میدونی که با چراغهای ریز و رنگی تزیین شده بود نزدیک میشدیم که آمبر بازومو گرفت

"هی لکسی، بیا بریم پیراشکی بخریم." اینو گفت و منو به سمت شیرینی فروشی کشوند.
هوا به اندازه ای سرد شده بود که وقتی نفس میکشیدیم، ابری از بخار جلوی صورتمونو میگرفت.

طرف پیشخون فلزی رفتیم. نگاهی به فروشنده ی پیر انداختم. بینی و گونه هاش از سرما قرمز شده بودن ولی لبخندی میزد که باعث میشد اطراف چشمش خطای عمیقی بیفتن. با مهربونی گفت "سلام دخترای من. شب سردیه اینطور نیست؟"
آمبر هیچ وقت به من اجازه ی حرف زدن نمیداد، شاید دلیلش این بود که شناخت خوبی نسبت به من داشت و میدونست حتی اگر ساکت بمونه من چیزی نمیگم. پس من به یه لبخند نسبتا گرم بسنده کردم و گذاشتم اون پیراشکی ها رو سفارش بده.

موقع تحویل گرفتن پیراشکی ها بود که موبایلش زنگ خورد.

اون یه زنگ متفاوت بود؛

چون مثل بقیه ی وقتا از موبایلش صدای ناهنجار گیتار خارج نمیشد.
با استرس موبایلشو از کیف سفیدش بیرون کشید و چند قدمی ازم دور شد.

تمام مدت، در طول مکالمه ش با اون شخص ناشناس -برای من- نگاهم میکرد و لبخند های مصنوعی تحویلم میداد، این منو حتی مؤذب تر میکرد.

تمام مدت، در طول مکالمه ش با اون شخص ناشناس -برای من- نگاهم میکرد و لبخند های مصنوعی تحویلم میداد، این منو حتی مؤذب تر میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بلاخره روی یه نیمکت چوبی، کنار شیرینی فروشی نشستیم و پیراشکی های شکلاتیمونو توی دستامون گرفتیم.

آمبر به جلو خم شده بود درحالی که من به پشت صندلیم تکیه داده بودم. میتونستم موهای نسبتا طلاییشو ببینم که روی پشتش،  روی کتِ جیرِ قهوه ایش ریخته بود.

"یاد بچگیامون افتادم." این جمله رو به زبون اوردم. کنترلی روی کلمات نداشتم…بعضی وقتا زبونم چیزایی میگفت که تصمیمی برای گفتنشون نداشتم.

آمبر سرشو به سمتم چرخوند و پیراشکی رو از لبهاش دور کرد. کم کم لبخند قشنگی لبهاشو پوشوند.

"اون روزی که بی اجازه وارد باغ خانوم جاناپین شدیمو یادته؟…فقط هشت سالمون بود."

آمبر چیزی نمیگفت و فقط تماشام میکرد. پس تصمیم گرفتم به حرفام ادامه بدم "اون روزی که به خرگوشِ مَگی پای سیب دارچینی دادیم و فرداش مریض شد… یا حتی اون دفعه ای که میخواستیم با چوب کبریت برای تابستونمون یه خونه درختی بزرگ درست کنیم. یادته وقتی کوچیک بودیم تو میخواستی با مارکوس ازدواج کنی؟ همیشه درمورد مراسم کوچیکتون توی کلیسای محله و لباس سفیدت خیال پردازی میکردی"

با شنیدن جمله ی آخرم خنده ی کوچیکی کرد و سرشو پایین انداخت.

"من منتظرم زود تر نوزده ساله بشیم" گفتم و دستامو به سمت بالا کشیدم

"چرا؟" با تعجب پرسید
یه نگاه معنی دار بهش انداختم و خنده مو خوردم.
دهنش از تعجب باز شد، فکر کنم یادش اومده بود.

"هنوزم میخوای اون تتوهارو روی مچ دستمون انجام بدیم؟ همون…ستاره های کوچیک و یه شکل رو؟"
یه لبخند عمیق زدم
-معلومه که هنوز میخوام. همیشه خواستم.
تو اون خواهری هستی که هیچ وقت نداشتم. اون تتو میتونه نشونه ی احساسمون به هم باشه.

دستامو دور بازوش حلقه کردم و سرمو روی شونه ش گذاشتم. اونم سرشو روی سرم گذاشت و گفت "مطمعنی هیچوقت از من متنفر نمیشی؟"

-چرا باید ازت متنفر بشم؟

موقع گفتن کلماتم سرمو از روی شونه ش برنداشتم

"لکسی، میدونی؟…خیلی اتفاقا ممکنه بیفته. آدما همیشه خوب نمیمونن. اونا تغییر میکنن"

میتونستم بغضو توی صداش حس کنم. اون داشت بی دلیل لحظه ی قشنگمونو خراب میکرد.
حلقه ی دستمو دور بازوش تنگ تر کردم و انگشتامو روی بازوش حرکت دادم.
-آمبر، شاید مَردم تغییر کنن...ولی تو همیشه برای من، همون آمبر سابق میمونی. تو یه فرشته ای… من هیچ وقت ازت متنفر نمیشم.

The CliffWhere stories live. Discover now