Chapter Four

388 70 16
                                    

فردای اون روز، سر زنگ تاریخ، آقای رابرتز گفت باید برای هفته ی آینده تو گروه های دو نفره، روی موضوع خاصی تحقیق کنیم.

کلاس با صدای پچ پچ بچه هایی که در حال انتخاب هم تیمی بودن پر شد.

آقای رابرتز خودکارشو روی میز زد و همه ساکت شدن. ادامه داد "خودم گروه هارو مشخص میکنم."

صدای غر غر بچها بلند شد. همه با بی میلی به تخته نگاه کردن و منتظر شدن اون اسم اعضای هر گروه رو از روی دفتر بنویسه.

آقای رابرتز اسم منو پای تخته نوشت.

درحالی که منتظر بودم اسم عضو دوم رو بنویسه امیدوار بودم با یه بچه خرخون بیفتم چون اینجوری اون از ترس اینکه خرابکاری کنم همه ی کار هارو به عهده میگرفت.

"لکسی-برایان"

اینا کلماتی بودن که روی تخته نوشت!
اخمام از تعجب رفت تو هم و دوباره به تخته نگاه کردم، شاید چشمام اشتباه دیدن...

ولی نه، از قیافه ی مضطرب برایان متوجه شدم درست دیدم و من و اون تو یه تیمیم.

با صدایی که پر بود از اعتراض گفتم "عالیه! بهتر از این نمیشد." البته به اندازه ای آروم بود که خودمم به زور بشنومش.

زنگ تفریح خورد و آمبر نشست رو میزِ نیمکتم.
درحالی که کتونی های نایک سفیدشو توی هوا تاب میداد، با احتیاط یه نگاه به میز برایان انداخت و دید خالیه... پس گفت "الهی بمیرم برات! تو چه شانس گندی داری!"

-بهت که گفته بودم.

آمبر با حالت ترحم گفت "الان مطمعن شدم. ببینم...حالا میخوای چیکار کنی؟"

-چیکار میتونم بکنم؟

"میخوای با آقای رابرتز صحبت کنیم تا یه هم تیمی دیگه بهت بده؟" آمبر مسخره ترین پیشنهاد دنیا رو داد!

-آقای رابرتز کسیه که بتونی باهاش حرف بزنی؟!

آمبر سرشو خاروند و گفت "راست میگی. سگه اصن!" (دختره ی ادب ندار! -___-)

× × ×

"فرشته کوچولوی قشنگم تو بازم گریه کردی؟"
تریستن گفت و دستشو روی صورتم کشید.

"دستتو بکش عوضی" گفتم و دستشو کنار زدم

این بار یه دستشو دور کمرم حلقه کرد با اون یکی، موهامو پشت گوشم زد. سرمو نزدیک خودش کرد و درحالی که دندوناشو رو هم فشار میداد گفت "دیگه نشنوم منو بین این همه آدم...عوضی صدا کنی! فهمیدی عروسک کوچولو؟"

از عصبانیت داغ شده بودم، وقتی داشت سرشو بهم نزدیک تر میکرد داد زدم "تو عوضی حق نداری به من نزدیک بشی" هولش دادم و ازش دور شدم.

همه توی سالن غذاخوری داشتن به تریس که حالا روی زمین افتاده بود نگاه میکردن.

صدای فریادشو از پشت سرم میشنیدم
"تقاص کاری که کردیو پس میدی! فهمیدی؟"

و بعد صدای اشتون که میگفت "دست از سرش بردار! ولش کن تریس"

× × ×

نمیتونم انکارش کنم...از وقتی رسیدم خونه فقط دارم به پروژه ی درس تاریخ فکر میکنم.

خود پروژه مهم نیست... مهم کسیه که تو این پروژه قراره باهام همکاری کنه. آقای برایان رامیرِز.

آخرین نگاهو به صفحه ی موبایلم انداختم. ساعت هشتِ شب بود.
مارکوس داد زد "هی! ببین چی پیدا کردم!"
اینو گفت و به صفحه ی تی وی اشاره کرد.

اول یه نگاه به صورت خوشحالش انداختم و بعد به طرف تی وی برگشتم تا ببینم چی باعث شده اون تا این حد هیجان زده بشه.

تصویر آشنا از یه کارتون که مربوط به دوران بچگیم بود باعث شد یه لبخند واقعی بزنم.

نشستم رو کاناپه کنار مارکوس و حس کردم بازوهاشو دور گردنم حلقه کرد

-مار...کوس! خف-فم کردی!

اون درحالی که تمام بدنمو بین بازوهای بزرگش له میکرد گفت "دلم برات تنگ شده"

-ولی من که اینجام!

مارکوس با یه صدای نا امید گفت "میدونم..."

میفهمیدم چی میگه. من اون لکسی سابق نبودم.
شده بودم کم حرف تر از اون لکسیه ساکت، گوشه گیر تر از اون لکسیه تنها.
این خونه، گوشه گوشه ش منو یاد مادرم میندازه. مبل های راحتی که با پارچه های چهار خونه ی شکلاتی و قرمز پوشیده شده ن.
میز شیشه ای وسط هال.
دیوارای شیری با حاشیه ی خاکستری نزدیک به سقفش.
کفپوش چوبی که قبلا به خونه گرما میداد، الان فقط حس مزخرف یه رستوران چینیو بهم میده.
فنجونای سرامیکی که هر سال، نزدیک کریسمس با مادرم داخلشونو با شکلات و آبنبات پر میکردیم، حالا دارن بالای شومینه خاک میخورن.
یاد پیرهن قدیمی مامان افتادم. از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق ها، از پله بالا رفتم.
بابا دوست نداشت ما وارد اتاق مامان بشیم ولی اگر مارو اونجا میدید هم چیزی نمیگفت. بهرحال فعلا بابا خونه نبود، من از فرصت استفاده کردم و دستگیره ی درو چرخوندم.
بعد از وارد شدن به اون اتاق ساکت و خاک گرفته درو بستم و کلید برقو فشار دادم.

The CliffTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang