Chapter Eight

234 39 9
                                    


یک هفته، هر روز به بهانه ی دیدن آمبر از خونه زدم بیرون.

اولین روز از کار توی اون بوتیک برام یکم سخت بود، چون هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم.

واقعا گیج کننده بود...

اسم اون زنِ مو قرمزو یاد گرفتم، "دارلی"

و با همکارم "لویی" آشنا شدم.

اون پسر مهربون و باحالی بود. موهای کوتاه قهوه ایشو همیشه تو جهت های مختلف حالت میداد.

اون به مشتریا میرسید و راهنماییم میکرد تا کارا دستم بیاد.

اینو فهمیدم که دارلی، یکم... خیلی زیاد تندخو و عصبیه و این باعث میشد با دقت بیشتری روی کارم تمرکز کنم، چون نمیخوام با خرابکاریام باعث بشم اون روی ترسناکشو نشونم بده!

شاید تمرکز باعث شده نقاشیام حال بهتری داشته باشن؛ اونا به رنگای بیشتری نیاز دارن...قرمز...صورتی...بنف... بنفش کجاست؟

یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم رنگ بنفشم کنار جاده افتاده.

اون لعنتی کی از جعبه م فرار کرد؟

از لبه ی صخره بلند شدم و چند قدمی به سمتش رفتم که صدای بوق ماشین گوشمو کر کرد.

چشمامو محکم بستم.

"هی! مگه کوری؟"

این صدای خش دار و مردونه میتونه مال فرشته ی مرگم باشه؟؟؟

چشمامو آروم باز کردم.

خوبه که هنوز زنده م!

اون ماشین قدیمی و رنگ و رو رفته، با فاصله ی کمی از من ایستاده بود ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم "معذرت میخوام. من..."
با دیدن لویی حرفم نصفه موند.
اون سریع گوشه ی جاده پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به طرفم اومد و با نگرانی گفت "لکسی تو حالت خوبه؟ ماشین که بهت نخورد، نه؟"

اون لویی بود؟!

-من خوبم لویی! ببخشید ماشینو ندیدم که داره میاد.

"نه اصلا اشکالی نداره" اینو گفت و به بومی که توی دستم بود خیره شد. بین نفسای عمیقش بهش اشاره کرد و پرسید "این چیه؟ میتونم ببینمش؟"

واقعا نمیخواستم نشونش بدم ولی اون بومو از دستم گرفت.

-رنگش هنوز خشک نشده، مواظب باش لباست کثیف نشه

"این عالیه دختر! تو کارت حرف نداره!"

-ممنون

"توضیحش میدی؟"

-چی؟

"این نقاشیو"

-ولی من دوست ندارم نقاشیامو توضیح بدم. از این کار متنفرم.

لبخند بزرگی زد و بومو بهم پس داد.

آروم ازش فاصله گرفتم و لبه ی صخره نشستم. بومو از سمت چوبیش به سینه م چسبوندم و به خورشید در حال غروب خیره شدم.

صدای پای لویی بهم نزدیک تر میشد و درآخر متوجه کتونی های آل-استارش شدم که کنار پاهام از صخره آویزون شدن.

"خیلی قشنگه" لویی درحالی که به دریا خیره شده بود، با صدای آروم گفت و من ساکت موندم.

"لکسی؟" صدام کرد و من در جواب، فقط صدای ضعیفی از گلوم خارج کردم.

"هر روز میای اینجا؟"

-بعضی وقتا...

"کسی از این موضوع خبر داره؟" از سوالش تعجب کردم.

-چرا میپرسی؟

"چون ممکنه کسی بلایی سرت بیاره. میدونی اینجا خلوته و اگر اتفاقی برات بیفته ساعت ها طول میکشه تا مردم شهر با خبر بشن"

-امیدوارم هیچ وقت متوجه نشن

زیر لب گفتم و به کتونیای پارچه ایم خیره شدم.

ستاره ها دیده میشدن، لوییس رفت.

قبل از رفتنش خواست همزمان تو جاده حرکت کنیم تا حواسش بهم باشه. اون یجورایی زیادی محتاطه و این منو مؤذب میکنه

باید بومو توی غار میذاشتم

پس با چند تا بهانه ی مسخره راضیش کردم بره.

بومو به سنگای سیاه غار تکیه دادم و کوله پشتیمو از پشت اون بوم های قدیمی بیرون کشیدم. دارلی هر هفته بهمون حقوق میداد پس پولی که از هفته ی اول کار کردنم بدست اورده بودم رو توی اون کوله پشتی گذاشتم.

The CliffWhere stories live. Discover now