Chapter Nine

154 29 10
                                    

هوا ابری بود، یه بعدازظهر ابری.

من و لویی توی بوتیک داشتیم لباسارو مرتب میکردیم که یه اتوبوس زرد رنگ، درست روبروی در شیشه ای پارک کرد. سه تا دختر ازش پیاده شدن و دارلی به سرعت رفت و باهاشون مشغول صحبت شد.

"اونا کی ان؟" لویی به بازوم زد و کنجکاوانه پرسید.

-نمیدونم!

به حرکات لب دارلی دقت کردم ولی نمیتونستم چیزی از حرفاش بفهمم.

دخترا وارد مغازه شدن و مستقیم رفتن طبقه ی بالا.

من متعجب به لویی نگاه کردم و شونه هامو بالا انداختم.

همون موقع دارلی، در حالی که انگشت اشاره شو جلوی صورتمون تکون میداد گفت "این بچه ها از نورویچ اومدن واسه انجام یه پروژه که مربوط به دبیرستانشونه. بهتره مؤدب باشین"

هی... این فک کرده ما بچهای سه ساله یا همچین چیزی هستیم؟

با سر تایید کردیم و دوباره مشغول کارمون شدیم.

بعد از چند دقیقه، اون دخترا اومدن پایین و با قیچی و متر و سوزن افتادن به جون پارچه هایی که دارلی بهشون داده بود.

دخترای بی چاره واسه پروژه ی مدرسه شون اومدن و نمیدونن دارلی فقط داره ازشون کار میکشه.
انقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه نشدم چند دقیقه ست دارم به یکیشون نگاه میکنم.
اون دختر که موهای بلند قهوه ای داشت، برعکس دو تای دیگه مغرور به نظر نمیومد و داشت با لبخند نگاهم میکرد. منم یه لبخند سریع زدم و نگاهمو ازش گرفتم.

دارلی بهمون وقت استراحت داده بود. نیاز شدید به تنهایی مجبورم کرد دم در مغازه، کنار جاده بشینم. هوا خنک و عالی بود ولی ابرا هنوز آسمونو ترک نکرده بودن.

صدای جرینگ جرینگ در اومد و بعد از چند ثانیه یکی کنارم نشست.
سرمو برگردوندم و اون دختر زیبا رو دیدم.

"سلام" با لبخند گفت.

چشمای عسلی عمیقی داشت.

با صدای آروم جواب دادم:

-سلام...!

"اینجا کار میکنی؟"

-آره.

"توام میخوای یه دیزاینر بشی؟"

من هیچ برنامه ای برای آینده م نداشتم. پس فقط گفتم "نه" و سکوت کردم.

سکوت عجیبی، فضارو پر کرد.

-سال چندمی؟

پرسیدم و سعی کردم اولین نفری باشم که بحثو شروع میکنه.

نفس عمیقی کشید و گفت"من سال چهارمم"

موهامو پشت گوشم زدم و بهش خیره شدم.
ترجیح دادم چیزی راجع به اینکه ازش کوچیک ترم نگم. موهاش از من کوتاه تر ولی روشن تر بود و پیچش خاصی داشت که باعث میشد زیباتر به نظر برسه. مهم ترین تفاوتش با من رنگ چشماش بود، چشمای من آبی روشن، و مال اون قهوه ای… یا شاید خاکستری بود.

به دستای سفیدم خیره شدم، رنگم مثل یه روح پریده.

و البته که پوستت بدون حضور آفتاب نمیتونه برنزه بشه، این شهر با آفتاب غریبه ست.

به سمت دیگه ی خیابون، به درختایی که شروع اون جنگل بزرگ بودن خیره شده بود ولی سرشو به سمتم چرخوند و گفت "راستی! یادم رفت خودمو معرفی کنم. من بریتنی میسن ام. توی نورویچ درس میخونم."

-منم لکسی ام، لکسی کلِر

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


-منم لکسی ام، لکسی کلِر.

لبخند زد و دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت.
منم قصد داشتم واکنش نشون بدم ولی همون موقع صدای دست زدن دارلیو شنیدیم، بعد هم صداش تا آسمون رفت "برگردین سر کارتون!" این پایان مکالمه ی کوتاه من و بریتنی بود. ولی این صحبت کوتاه کافی بود تا حس خوبی بهش پیدا کنم. کاش مجبور نبود بره
میتونستیم بیشتر حرف بزنیم یا هرچی

بعضی وقتا حس وابستگی عجیبی پیدا میکنم. نسبت به کسایی که حتی خوب نمیشناسمشون
بهتر بگم
اصلا نمیشناسمشون.

من دارم برای شروع یه رابطه ی جدید تلاش میکنم؟
هاها… انقدر متعجب شده بودم که ابروهامو بالا دادم و صدای خنده ی کوچیکی از دهنم خارج شد!
لویی با تعجب نگاهم کرد "هی دختر! تو دیوونه شدی؟"
سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم قبل از این که لویی مطمئن شه یه چیزیم شده.

-نه

گفتم و دوباره خندیدم.

The CliffWhere stories live. Discover now