chapter 17

27 5 0
                                    

خدمتکار در رو باز کرد و ما رفتیم تو و هری رو به مامان و بابام معرفی کردم و برندی هم که میشناختش و بعد با من رفتیم تو اتاقم
ه-واو تو واقعا یه سویفتی هستی
-اره پس چی فکر کردی؟
من گفتم و رفتم نشستم رو مبل و دیدم هری سر جاش خشکش زد
-امم من این هفته همش با تو بودم و خب نتونستم اون رو بندازم دور
من گفتم و اون قاب عکس لعنتی که من و جیمی باهم بودیم رو برداشتم و چپوندم تو کشو و رفتم و هری رو بغل کردم
ه- اگه هنوزم دوسش داری میتونی من رو ول کنی و بری پیشش و
من نزاشتم حرفش رو کامل کنه
-دیگه در مورد همچین چیزی حرف نزن و اینکه من دوست دارم و اصلا به جیمی فکر نمیکنم
بعد هم اون رو بیشتر و محکم تر بغل کردم و به صورتش نگاه کردم و اون پیشونیش رو گذاشت رو پیشونیه من و بهم نگاه کرد و بعد اروم شروع کرد به بوسیدنم و من رو انداخت رو تخت و من بین بوسیدن بهش گفتم
-هری امشب نه
ه-نکنه پریودی؟
-نه فقط امشب اصلا حسش نیست
من گفتم و بعد باهم رفتیم پایین
-من دارم میرم بیرون
بابام-اگه میگفتی میمونم جای تعجب داشت
اون این و گفت و من احساس کردم یه چیز محکم خورد تو قلبم و نفهمیدم چی شد که داشتم با سرعت از پله هامیرفتم بالا و اشکام رو پاک میکردم و رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و پریدم رو تخت و سرم رو فرو کردم تو بالش
د.ا.ن هری:

این بابای لانا هست؟ اخه کدوم بابایی همچین چیزی رو به دخترش میگه؟خیلی غیر مستقیم به لانا گفت که هرشب نمیای و معلوم نیست میری چه گهی میخوری من سرم و به نشونه ی تاسف براش تکون دادم و رفتم سمت اتاق لانا و در زدم ولی جواب نداد پس من دوباره در زدم ولی بازم هیچ جوابی نگرفتم پس منتظر موندم و یهو در باز شد و لانا رو با دو تا ساک گنده دیدم
لانا-میتونم با تو زندگی کنم؟
-------------------------------------------------
بچه ها خیلی کم بود میدونم و به خاطر همین امروز بازم میزارم

the real loveWhere stories live. Discover now