chapter 22

30 8 1
                                    

من نمیدونم چی باعث شد اون این رفتار رو بکنه پس سرم رو گذاشتم به شیشه و سعی کردم بخوابم

ه-لاناااااا
-اه چه مرگته از خوابه نازم بیدارم کردی
ه-بدو رسیدیم

هری گفت و رفت سمت در و رفتیم تو من رفتم تو اتاق و لباسم رو در اوردم و به جاش یکی از تیشرت های هری رو پوشیدم و نشستم رو تختم و رفتم تو اینستا و دو سه تا از عکسامون رو که با بچه ها تو جنگل گرفته بودیم رو پست کردم و در عرض سه ثانیه میلیون ها لایک خورد و رفتم کامنت های طرفدار ها رو تو پست قبلیم دیدم

واای لانا تو خیلی خوشگلی

واو صدات عالیه

لانا لطفا جوابم رو بده من یکی از بهترین طرفدار هاتم و خیلی خوشحال میشم اگه جوابم رو بدی :-(

دلم برای این اخریه سوخت به خاطر همین رفتم تو پیجش و یکی از عکساش رو لایک کردم
خب یه چیز دیگه هم اینه که طرفدار ها خفه میکننمون با دایرکت هاشون برای همین من اینستام رو mute کردم چون اگه نمیکردم هر لحظه هی دینگ دینگ می کرد و البته ما سلب ها هممون یه پیج هم فقط برای خودمون داریم که هیچکس نمیدونه و پریویت هست و من فقط همین دوسه نفر مثله مایلی ،ریری،کیتی،هری،هیلی،استلا رو فالو کردم و اونا هم من رو فالو کردن و من تو عمق اینستا بودم که هری با یه قیافه ی سردرگم اومد تو

ه-امم لانا ببخشید م..من تو ماش..ین باهات بد رفتاری کردم چون من رو خانوادم خیلی حساسم و همیشه به خودم میگم هیچکس نباید دربارشون چیزی بدونه و خب من فک میکنم تو اولین کسی هستی که قراره بهش بگم

د.ا.ن.هری

نمیدونم چه جوری خودم رو راضی کردم که درباره ی خانوادم و اون اتفاق ها بهش بگم و فکر کنم خودم هم بعد از این همه سال نیاز دارم به یکی بگم و خودم رو خالی کنم

-خبب ببین من فقط ۷ سالم بود که بدترین چیزا رو دیدم پدر من کسی بود که صبح تا شب تو کلاب و اینجور جاها بود و شب که میومد مادرم رو اذیت میکرد یعنی با اینکه اونا باهم ازدواج کرده بودن ولی اون بدون اینکه مادرم بخواد هرشب وقتی میومد خونه با اون میخوابید و مادرم هم جرات نداشت چیزی بگه ولی بابای من مثله بقیه ی باباها نبود و وظایف اش رو انجام نمیداد و این تقریبا مادرم بود که خرج ها رو میداد و توی یه سوپر مارکت کار میکرد و خب من یه خواهر بزرگ تر هم دارم اون از من هشت سال بزرگتره و وقتی من هفت سالم بود اون ۱۵ سالش بود اون به جای اینکه توی ۱۵ سالگیش مثله بقیه ی دخترا یاشه مجبور بود از مدرسه که میومد بره و توی یه شیرینی پزی کار کنه و هشت سال همین جوری گذشت تا من ۱۵ سالم شد و مادرم دیگه نمیتونست کار کنه پس دیگه به اون سوپر مارکت نمیرفت و من هم پیش خواهرم که ۲۳ سالش شده بود تو شیرینی پزی کار میکردم تا اینکه خواهرم عاشق پسر صاحب اون جا شد و اونا باهم فرار کردن و خواهرم از دست پدرم و این بدبختی ها راحت شد ولی بدون اینکه به من فکر کنه رفت من همیشه به خودم میگفتم اون یه روزی برمیگردن و من رو با خودش میبره ولی اون برنگشت و یک ماه بعد مادرم رو از دست دادم اون از درد زیادی که هرشب بهش وارد میشد و افسردگی ای که برای رفتن خواهرم جما گرفته بود مرد و اون دیگه واقعا توان ادامه دادن نداشت و من موندم و پدرم ، پدرم هم که وقتی مادرم مرد تازه به خودش اومد و دید چه گندی زده خودکشی کرد و من تنها موندم ولی من خودم رو جمع و جور کردم و تونستم بیام کالج و تورو دیدم و من تقریبا با تو همه چی رو فراموش کردم ولی هنوز با اینکه سه سال از رفتن خواهرم میگذره و الان ۱۸ سالمه به برگشتنش امید دارم من میدونم اون بالاخره برمیگرده....

وقتی به خودم اومدم دیدم بغل لانا دارم گریه میکنم و لانا هم اشک تو چشمش جمع شده

ل-ببخشید م..من واقعا متاسفم م..من نمیخواستم دوباره یادت بندازم ببخشید

د.ا.ن.لانا

من واقعا اگه میدونستم که همچین چیزایی رو قراره بگه اصلا ازش اون سوال رو نمی پرسیدم ولی اون میگه با من داره همه چی رو فراموش میکنه پس من به خودم قول میدم که هیچ وقت هیچ‌وقت هیچ وقت تنهاش نزارم
-------------------------------------------------

نظر؟؟

فوش به بابای هری ازاد

این قسمت واقعا طولانی بود
بچه ها ببخشید من چهار شنبه امتحان ریاضی و فیزیک دارم برای همین خیلی دیر به دیر دارم میزارم اگه این امتحان تموم بشه دوباره زود زود میزارم

the real loveWhere stories live. Discover now