هرگز فصل چهارم

96 11 3
                                    

خبببببب سلامممممممممممممم
من برگشتم.
با عرض پوزششششششششششش
فکر کنم اونایی که از داستان خوششون اومد خیلیییی از دستم عصبانین
چون فصل پیش اونقدر که باید باشه نشد.
شروع میکنیم******
لارا:
من فکر میکنم که خب راستش آممممم(جونت در بیاد حرف بزن دیگه)
لیام:
بریم؟!!
لارا:
خب راستش..آره..میخواستم همینو بگم.
راستی تو میتونی مثل تو فیلما ذهن کسی رو بخونی؟!!

لیام:
هههههه،این تفکرات تو منو کشته
خب حالا اجازه میدید گورمون رو گم کنیم؟؟عایا؟؟
لارا:
خب..آره

لیام********
این دختر رسما مغزش قاطی داره،من موندم چطوری تا الان مدرسه میرفته!

لارا:
آمممم..آقای..لیام سفر در زمان چطوریه؟
لیام:
برای من به آسونی ولی اگه بخوایم جادوگر رو پیدا کنیم خیلی طول میکشه.
لارا:
اونوقت که من مردم!
لیام:
اون الان میدونه من تورو پیدا کردم پس تو نمیمیری،ولی اگه پیدا کردن اون بیشتر از یک ماه طول بکشه دیگه...(دیگه دیگه)

لیام و لارا به سال 1515 برگشتند.
لارا دهنش مثل کرکره مغازه ها باز مونده بود.
لیام:
نظرت چیه؟؟
خیلییییی داغونه؟؟؟
لارا:
ترجیح میدادم بمیرم!
لیام:
خوشبختانه من میتونستم تو زمان سفر کنم و بدبختانه،هرکی منو ببینه میکشه.
لارا:
چیییی؟؟؟؟..مگه کرم دارن؟(لابد دارن دیگه)
لیام:
هههههه..اونا کرم دارن خیلییی تمام وجودشون خرافاته..همششششش،اونا خیلی خرافاتی هستن یک رسم هایی دارن که نگو،ازشون متنفرم هم از خودشون هم از رسم هاشون(آخخخخخخ گفتی)
لیام:
هی دختر کوچولو ..فسقلی ما باید اتیش روشن کنیم ،من نمیخوام ولی تو خیلی بهش نیاز داری.
لارا*******
این پسر واقعا خیلی خودخواهه واقعا که ایششششش(از خدات هم باشه)
لیام:
میدونی الان شبه و تو باید استراحت کنی،پس وقتی اتیش رو روشن کردم بیا کنارش بخواب.
البته نه طوری که آسیب ببینی.
لارا:
چشم پرنسس
لیام:
آه خدای من تو نمیدونی که به مرد میگن پرنس!!!؟؟
لارا:
فرقی نداره که..
لیام:
تو خیلی خنگی،اصلا خودت آتیش روشن کن من میرم قدم بزنم .
لارا:
باشه آتیش رو روشن میکنم ولی قول نمیدم که همون موقع خوابم ببره ها!
*لیام رفت لارا هم یک اتش در نزدیکی یک سنگ بزرگ روشن کرد و خودش رفت پشت سنگ دراز کشید تا خوابش ببره.
لارا******
خیلی عجیبه ،چطور من در عرض چند دقیقه به یک خون آشام اعتماد کردم؟اصلا چرا؟
*صدایی امد*
آه خدای من حتما اون پسره لیامه،هی پسر بهتر نیست انقدر سر و صدا نکنی؟
غریبه:
بهتر تو هم سر و صدا نکنی!
لارا:
تتتتو..تو..کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
*غریبه شیرجه زد روی لارا و مچ دستش را گرفت.
لارا:
کمممممککککک..کممممممککک..خواهش میکنم نجاتم بدید.
*ناگهان لیام پیداش شد غریبه رو از روی لارا کشید کنار و به قصد کشت زدش کلش رو کند و جنازش هم انداخت تو اتیش.
لارا*****
لباس های لیام پاره شده بود،از دندوناش خون می چکید چشم هاش قرمزززززز شده بود و دستاش باد کرده بود.ازم پرسید حالت چطوره و من ،منمن کنان گفتم :خوبم..یکم.یکم مچ دستم درد میکنه،یهو از دهنم در رفت و گفتم:تو شبیه هیولاها شدی!
لیام:
اون آب رو بده به من نمیخوام خون یک خائن تو دهنم باشه.
لارا:
خائن؟؟؟؟؟؟؟تو اون یارو رو میشناختی؟؟؟
لیام:
اون..اون یه زمانی برادر نا تنیم بود.
لارا:
چقدر از برادر نفرت دارم ...
لیام******
یهو اشکش جاری شد،بر خلاف حرف هایی که میزد
خیلی احساساتی بود اون فرشته کوچولو خیلی زیبا و مهربان بود.
قلبش مانند آب زلال بود.
لیام:
میخوام سرگذشتت رو بدونم،تعریف کن.
لارا:
هق هق کنان شروع کرد،من یک خواهر و یک برادر داشتم اسم خواهرم لنا بود اسم برادرم لری
لری خیلی زورگو بود اون پهار سال و یک ماه و یک روز از من بزرگتر بود و فوق العاده زورگو.
اون خیلی ظالم بود اون خیلی پسر بدی بود و فکر میکرد همه مثل اون بدن،پدرم برای تولدم موبایل خرید و از اون لحظه به بعد تحدید هاش شروع شد
تحدید میکرد هکم میکنه.
ارش پرسیدم من که چیزی ندارم حدفت از این که منو هک کنی چیه؟گفتش کنترل اجتماعی
این حرفش من رو میرنجاند اون میگفت پدر اشتباه بزرگی کرد که برات موبایل خرید'میگفت موبایل معتاد کنندس با اینکه من خیلی خوب ازش استفاده میکردم اون میگفت موبایل خانمان سوزه و تو اون لحظه حس خفه کردنش رو داشتم.
خودش از موبایل استفاده نادرست کرده بود و فکر میکرد همه مثل اونن،ازش متنفر بودم و اصلا خوشم نمیومد پیشم باشه چند بار در روز شوخی میکرد ولی همش رو شب زهر مارم میکرد.
اون مرد"اتیش گرفت.
خوشحال نیستم که مرده ولی خوشحالم چون فهمیدم همه با من هم عقیده بودند که اون چرت و پرت میگهگ

neverWhere stories live. Discover now