هرگز

219 19 0
                                    

داستان درمورد لیام پین خون آشام پانصد ساله است که طلسم شده و در حال سفر در زمان است و زمانی طلسم باطل میشود که او نیمه گمشده اش را پیدا کند .
او پانصد سال است که در زمان سفر میکند و باید هویت خود را پنهان کند،او در زمان های مختلف زندگی کرده و میداند باید چگونه رفتار کند.
حال او در سال 2015گیر افتاده و نمیتواند دیگر در زمان سفر کند چون نیمه گمشده او تا پایان سال 2015 زنده میماند و اگر او بمیرد لیام سرگردان میشود.
لیام در خیابان ها قدم میزد و به دخترها خیره میشد بعضی اوقات هم خیلی بخاطر کارش کتک میخورد ولی اصلا براش مهم نبود اون نگران بود که یوقت اسیر زمان نشه.
لیام:
داشتم تو خیابونا قدم میزدم و با دقت به دخترا نگاه میکردم ولی هیچ حسی نسبت به اونا نداشتم،تو پونصد سالی که خون آشام شده بودم دخترای زیادی دیده بودم ولی هیچکدوم جذاب نبودن و اصلا وقتی میدیدمشون هیچ حسی نداشتم.
من خیلی اتفاقی تبدیل به یک خون آشام شدم.
وقتی بیست و یک سالم بود تو یک نجاری کار میکردم،در اون موقع شغل نجاری خیلی وحشتناک بود مردم خرافاتی میگفتند هرکی چوب رو قطع کنه طلسم میشه،تو اون دوران مردی بود که مثل من نجار بود مردم او را بخاطر شغلش به قتل رسوندن و یکی اونو تبدیل به خون آشام کرد،اون وقتی شجاعت من رو توی کارم دید من رو تبدیل به یک خون آشام کرد.
یک جادوگر فهمید که من خون آشام هستم و من رو طلسم کرد که تا زمانی که نیمه گمشدمو پیدا نکردم در زمان سرگردان بمونم.
من التماسش کردم که اینکار رو نکنه ولی اون خیلی جادوگر حیله گر و بدجنسی بود.
من در زمان سفر میکردم و این خیلی جالب بود ولی با گذشت زمان خسته کننده شده بود.
کم کم داشت سال 2015 تموم میشد و من هیچ امیدی به زندگی نداشتم.
در کتاب های خیلی قدیمی خوانده بودم تا زمانی که جادوگر نخواد و تو به دستورات طلسم عمل نکنی طلسم شکسته نمیشه.
من برای پنهان کردن چشم های قرمزم از لنز استفاده میکردم و واقعا خیلی نفرت انگیز بود،برای خوردن خون باید خیلی از شهر دور میشدم و یه حیوون شکار میکردم،و این آزارم میداد.
من دیگه قلبی از سنگ داشتم و هیچی نمیتونست اونو بلرزونه.
شاید دلیل اینکه هیچ حسی نسبت به اون دخترا نداشتم مربوط به قلب سنگم میشد و هر روز بیرحم تر میشدم.
روز کریسمس فرا رسید و من با بیرحمی تمام به خونه های مردم میرفتم و خون اون هارو می مکیدم و با اعماق وجودم جون میگرفتم ولی وقتی وارد یه خونه کوچیک شدم...
چطور بود؟؟؟
دوست داشتین؟؟؟

neverTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon