هرگز فصل پنجم.پارت اول

64 10 0
                                    

لیام:
فکر نکنم حرف هایی که زدی راست باشه،تو دوسش داشتی؟
لارا:
اون تو بچگی خیلی ماه بود اون اصلا خیلی خوشگل بود خیلی تو بچگی دوستم داشت .
لیام:
گریه نکن،دوست داری نجاتش بدی؟
لارا:
چرا میخوای کمکم کنی؟
لیام:
چون وقتی گفتی (اون مرد 'آتیش گرفت) صدات میلرزید،ببینم برای چند نفر سرگذشتت رو تعریف کردی؟
لارا:
فقط برای تو ،راستش من طوری تعریف میکنم که اگه مردم بشنوند میگن چه دختر ظالمی آخه من فقط از بدی هاش خاطره دارم اون موقع هم که خوب بود من نوزاد بودم، شاید فقط خیلیییییییی کوچولو ازش خاطره خوب داشته باشم(خندید)
لیام:
داستان خیلی دردناکی بود خیلییییی،تو واقعا زمانی که شنیدی برادرت مرده گریه نکردی؟!
لارا:
گریه کردم ولی..هیچ..هیچ..سودی نداشت،اون رفته بود برای همیشه...
لیام:
اوکی اوکی بلند شو میخوایم بریم داداشت رو نجات بدیم.
لارا:
چطوری؟؟؟؟
لیام:
برای پیدا کردن برادرت خیلی هم دیر نیست ،ما میریم به سالی که برادرت کشته شد و اونو از حادثه نجاتش میدیم.
به همین سادگی
لارا:
به همین سادگی!یعنی چی؟؟مگه ما میتونیم مرده رو زنده کنیم!؟
لیام:
تکرار میکنم ما میریم به سالی که برادرت کشته شد و اونو از حادثه نجاتش میدیم.
لارا***
خدای من یعنی میتونم دوباره برادرم رو ببینم یعنی..
(بغضش ترکید)
لیام:
اوه..فرشته کوچولوی من گریه نکن بلند شو ما باید از وقت استفاده کنیم.
لارا:پس از چند دقیقه*
من آمادم بریم.
لیام :
خب این دفعه دستت رو به من بده.
یک دو سه ...

neverHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin