Six

4.9K 706 100
                                    

وقتی که صبح شد، لویی چشم هاش رو مالوند و با دیوار هایی که مطمئنا ماله خودش نبودن و پتو هایی که بوی کام و جق نمیدادن، رو به رو شد. یه مدت طول کشید تا بفهمه که توی خونه ی هریه (هریه موفرفری که ناخن هاش رو لاک میزنه و شیرتوت فرنگی میخوره). بعدش یه صدا شنید که سکوت خونه رو شکست.

"If i were a boooooooy, even just for a daaaaay."

و لویی نمیتونست خنده ای رو که از بین لب هاش بیرون اومد رو کنترل کنه، صورتش رو به بالش ابریشمی مالید و داشت به این فکر میکرد که باید اونو بدزده، واقعا بهش فکر میکرد.

روی تخت غلت زد و بلند شد، سریع تخت رو مرتب کرد و از اونجایی که از وقتی که خونه مامانش بود تا الان تختش رو مرتب نکرده بود چیز عجیبی بود. بدنش رو سریع کش داد و شلوار جینش رو بالا کشید و بالاخره وارد اشپزخونه شد.

هری خیلی اروم به نظر میرسید وقتی با فرهای بهم ریختش و چشم های براقش روی نون ها ترافل میریخت. ( اسمارتیز و دونه های ریز رنگی که روی کاپ کیک و بستنی و این چیزا میریزن ). لویی فهمید که هری فقط یه شلوار پاشه. یه شلوار خیلی گشاد که فقط تا پایین رون هاش میرسید. لویی برای خودش نوت برداشت که پاهای هری کاملا بی مو بودن. یه نوت دیگه هم برداشت که اون واقعا هری رو زیبا میدونه. نه اون زیبایی که توی دختر های خوشگل میبینه (حتی با این که بهشون تمایل نداره)، و نه جوری که پسرا رو زیبا میبینه. اون فکر میکنه که هری میتونه از دماغش شیر بریزه بیرون و هنوزم زیبا باشه. جدا خیلی گیج کنندست.

لویی پلک زد، نگاهش رو برداشت و گفت: "بیانسه؟"

هری از جاش پرید، به سینه لختش نگاه کرد و سرخ شد.

لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و سرش رو عقب برد و بلند خندید.

"عیب نداره رفیق، داری چی درست میکنی؟"

هری چشم هاش رو چرخوند و لبخند زد.

"ام، یکم نون تست. برای تو هم یکم درست کردم" به ظرف روی میز اشاره کرد که یه تیکه نون نصف شده با ترافل های صورتی پوشیده شده بود و یه تیکه موز هم کنارش داشت.

"واو" لویی با نفس بریده گفت، نمیخواست این حرفو بزنه ولی زد.

"چیه؟" هری پرسید.

"فقط... نمیدونم، مدل زندگی کردنت... فقط یکم حسودیم میشه میدونی؟" اون واقعا جدی حرف میزد، چون همه چی اینجا خیلی تمیز و دوست داشتنی و نرمه و لویی یه جورایی داره با زندگی بهم ریخته خودش که پر از غذاهای چرب و بسته های چیپسه مقایسه میکنه.

هری برای یه لحظه طولانی چیزی نگفت، لویی یه گاز از صبحونش زد و "همممممم" کرد وقتی دید چه قدر خوشمزه ست. "نباید باشی" هری بالاخره گفت، به لویی نگاه نمیکرد و موزش رو برداشت.

لویی میخواست ازش بپرسه، از هری بخواد بشینه و توضیح بده ولی فقط اه کشید (چون حتی اونو نمیشناسه)، و هری رو نگاه کرد که براش یه لیوان شیرتوت فرنگی ریخت.

"از طرف من از اشپز تشکر کن، باشه؟" لویی به نرمی گفت چون حس کرد تنش بینشون داره زیاد میشه و یه بار نایل بهش نصیحت کرده بود که اولین نفری باشه که فیل توی اتاق رو میکشه هرچند که این جمله با یه دست خط بد روی یه تیکه کاغذ نوشته شده بود و نایل هم مست بود ولی به هر حال... (این اصطلاحش یعنی وقتی یه موضوعی خیلی تابلوعه و همه میدونن ولی نمیخوان راجبعش حرف بزنن، واقعا نمیدونم چی میشه به فارسی :| )

هری بهش لبخند زد. "فعلا تو زمان استراحتشه، ولی وقتی برگشت حتما بهش میگم"

این خیلی هم خنده دار نبود ولی لویی انقدر خندید که صورتش قرمز شد و اشک تو چشم هاش جمع شد، ولی فکر میکنه که این چیزیه که هری بهش نیاز داره.

قبل از این که از اونجا بره، هری تا دم در باهاش اومد و لویی میلیون ها بار ازش تشکر کرد و هری یه لبخند بزرگ زد تا اونجایی که انگار چال های لپش واقعا سوراخ شدن و گونه هاش با یه رنگ صورتی کم رنگ پوشیده شدن. لویی مطمئن شد که شماره هری رو گرفته و بهش قول داد که وقتی رسید خونه بهش تکست بده.

و این کارو کرد و یه دسته بزرگ از "Xxx" و اموجی های لبخند براش فرستاد.

وقتی که وارد خونه شد زین و لیام رو دید که روی مبل هم دیگه رو بغل کرده بودن و لویی ناله کرد.

"اوه خدا، حالم داره بهم میخوره" و اونا رو تنها گذاشت. لباس هاش رو دسته بندی کرد و یه دفعه تصمیم گرفت که میخواد اونا رو بشوره.

شاید چون خیلی وقت بود که نشسته بودتشون و شاید چون که به خاطر یه نفر بهش الهام شده که باید اونا رو بشوره. حالا هرچی...

---------

ووت و نظر يادتون نره :) - B

Strawberry Milk (Persian Translation)Where stories live. Discover now