Eleven

4.9K 692 146
                                    

بعد از اينكه گارسون سفارشارو گرفت، لويى صاف تر نشست، دستشو برد اونور ميز و آروم انگشتاشو روى دست هرى كشيد.

"بد بود؟" لويى با صداى آروم پرسيد، و هرى در جواب فقط شونه هاشو تكون داد. اون آه كشيد. "چندوقت بود؟"

هرى بازم جواب نداد، فقط لباشو گاز گرفته بود و چشماش رو ميز ثابت مونده بود.

"هرى، يالا، الان وقتش نيست كه اينطورى باشى. ميتونى بهم اعتماد كنى، ميتونى باهام حرف بزنى، باشه؟ من به هيچكس نميگم، يا كارى نميكنم كه تو نخواى، خب؟ فقط ميخوام باهام حرف بزنى عشق، فقط همين."

"دوسال" هرى آروم زمزمه كرد.

"دوسال؟"

"دوساله كه نديدمش."

لويى سرشو تكون داد، به خوبى اطلاعات رو تو ذهنش نگه داشت، دوباره پرسيد، "چطورى ازش فرار كردى؟"

هرى به سختى نفس كشيد، اشكاش از چشماش ريختن. "وقتى به اندازه كافى پول دستم اومد رفتم."

"به كسى گفتى؟"

هرى سرشو به نشونه نه تكون داد، دستشو اورد بالا تا اشكاشو كه رو گونش ميريختن پاك كنه.

"چرا نه؟" لويى با ملايمت پرسيد.

"اونا از قبل ميدونستن."

لويى با گيجى بهش نگاه كرد. "منظورت چيه؟"

"من چندتا دوست داشتم، قبل از اينكه با اون آشنا بشم"

"خب" لويى با ملايمت گفت.

"و وقتى با اون آشنا شدم- وقتى 16 سالم بود- بهم گفت نبايد باهاشون دوست باشم چون اونا درك نميكردن" اون مكث كرد "و اول من نگرفتم منظورش چيه، اما اون خوشگل بود، و برام چيزاى قشنگ ميخريد و ميتونست رانندگى كنه. اما يه روز اون عصبانى شد وقتى فهميد من باهاشون هنوزم دوستم و... بهم آسيب زد"

"چرا باهاش موندى؟"

"چون اون ازم عذرخواهى كرد، و برام گل خريد، و گفت ديگه هيچوقت كارشو تكرار نميكنه. و مامانم هميشه به خواهرم ميگفت اگه پسرا باهاش خوب برخورد كردن اين يعنى اينكه خيلى بهش علاقه دارن و من فكر كردم-" هرى فين فين كرد. "اون كبودى هايى كه رو بدنم اينجاد كرده بود مثل كبودى هايى بود كه وقتى منو محكم ميبوسيد ايجاد ميشدن، و من حتى نميتونستم فرقشون رو متوجه بشم. و، و-" اون سريعاً اشكايى كه رو گونش ميريختن رو پاك كرد. "اون هميشه برام جبران ميكرد. دوستام بهم ميگفتن تركش كنم، كه كارى كه اون داره ميكنه بده، و- و من اينو متوجه نميشدم، پس من فكر كردم حق با اونه و اونا دوستاى واقعيم نيستن چون اونا نميتونستن ببينن اون چقدر خوبه" اون گونه هاشو پاك كرد، يه نفس عميق كشيد و ادامه داد، "بعد ما باهم يه خونه گرفتيم، اين اولش قشنگ بود، تا وقتى كه اون شروع كرد به لمس كردن من وقتى كه من دوست نداشتم لمس بشم. اون خيلى عصبانى ميشد، و منو ميزد وقتى من سعى ميكردم از دستش در برم. بعدش فهميدم، بعد از چندسال، عشق اينطورى نيست. پس من يه حساب بانكى باز كردم، و هرماه توش پول ريختم."

"هرى" لويى نفس كشيد، "چرا اينو زودتر بهم نگفتى؟"

"چون تو اولين دوستى هستى كه بعد از دوسال پيدا كردم، لويى. من نميخواستم از دستت بدم. من نميخوام تو تركم كنى. هرى آروم و شكسته هق هق كرد، و لويى زود رفت سمتش، كنارش نشست و بغلش كرد.

"هرى، من جايى نميرم، قول ميدم" لويى دستاشو دورش حلقه كرد، نزديك نگهش داشت و دستاشونو توهم قفل كرد: من هيچوقت نميذارم دستام از جاذبه دستاى تو جدا بشه. قول ميدم.

"تو فكر نميكنى كه من كثيفم؟" هرى با نفرت گريه كرد.

"هرى، عشق، تو خيلى وقته كه پاكى."

****

اونا زياد راجبش حرف نزدن. لويى سعى كرد از هرى بپرسه اگه يه كمك حرفه اى ميخواد، يا پليس، يا هرچيز ديگه اى، بهش بگه. اما هرى هميشه ميزد زير گريه، هق هق ميكرد و ميلرزيد 'تورو خدا لو، من نميخوام راجبش حرف بزنم' بعدش بيشتر هق هق ميزد و شيرتوت فرنگى ميخواست. لويى آه ميكشيد، بهش يه ليوان ميداد، و بعد بغلش ميكرد، محكم محكم طورى كه خودش دوست داشت.

(دعواشون:

"هرى، فراموش كردن و بخشيدن چرت و پرته. تو اونجور آدمارو نبايد ببخشى، تو نبايد چيزاى غير بخشيدنى رو ببخشى"

"برو بيرون"

"هرى-"

"فقط برو بيرون!"

لويى فرداييش بدون درخواست برميگشت اما با شرمندگى كامل، به در هرى تكيه ميداد و باهاش حرف ميزد.

"هرى، ببين. ببخشيد كه ديروز اونطورى بودم. تو كسى هستى كه از اون چيزا گذشتى- خب، هنوزم دارى ميگذرى به نظرم- من فقط- من نميخوام تو فكر كنى كارى كه اون باهات انجام داد اشكالى نداشت. چون نبود. فقط- لطفا بذار بيام تو. من- دلم برات تنگ شده."

بعد در باز ميشد، و هرى اونجا وايساده بود با دستاى باز، و بعد لوييو بغل ميكرد و تو گردنش يه معذرت خواهى زمزمه ميكرد.)

***

ببخشيد كه كم بود، مريض شدم سرم درد ميكنه ديگه بيشتر از اين نميتونم :"|

بقيشو بهار زود ميذاره D:

ووت و نظر يادتون نره :) - R

Strawberry Milk (Persian Translation)Where stories live. Discover now