Seven

5K 681 89
                                    

اون دوباره تنها تو كافه ترياس، با تيشرت تميز و تازه ش كه بوى سيب سبز و توت فرنگى ميده ور ميده، و اين هيچ ربطى به اون پسر موفرفرى نداره. اين فقط حسى بود كه لويى داشت و ميخواست عمليش كنه. به هرحال، اون تنهاست و حوصلش سر رفته، و از تنها بودن خوشش نمياد. اين حس بدى بهش ميده، انگار لب يه پرتگاه وايساده و به نظر احمق مياد. البته اين احمقانه ست، چون اون ديگه تو دبيرستان نيست، الان خيليا هستن كه تنها نشستن.

اما همه اين احساسات از بين رفت وقتى يه پسر تميز رو ديد كه آروم به سمت تو تلو تلو خورد. اون پسر به اطراف نگاه كرد، انگار استرس داشت، و لويى بلافاصله بهش دست تكون داد. وقتى چشم تو چشم شدن، هرى با خجالت لبخند زد و سرشو تكون داد، با سوييشرت و شلوار نخيش به سمت لويى رفت. لويى فكر كرد كه اون خيلى گرم و بغليه، و لويى فهميد كه فقط دلش ميخواد دستاشو بندازه دورش و محكم بغلش كنه.

"سلام رفيق، چطورى؟" لويى با ملايمت پرسيد، سرشو برگردوند و به هرى كه پشت ميز گردشون نشسته بود نگاه كرد.

هرى بهش لبخند زد همينطور كه داشت بطرى شيرتوت فرنگيش رو درمياورد، انگشتاش از زير سوييشرتش زده بودن بيرون و لويى ديد كه انگشتاش هنوز لاك زدن. "خوب، تو چى؟"

لويى دستشو زد به صورتش و وانمود كرد كه داره ريشاشو ميماله، صورتش يكم مچاله شد و گفت "خب، من لباسامو شستم"

هرى آروم كنارش خنديد، چشماش درخشان بودن.

"نه، جدى، بايد منو بو كنى، يالا"

لويى استين تيشرتشو سمت هرى برد، و هرى خنديد، اما بوش كرد، و زمزمه كرد "سيب؟"

"از نوع سبزش" لويى سرشو تكون داد، بعد اضافه كرد "اوه، و توت فرنگى"

"بهت ميخوره" هرى همينطور كه داشت شيرتوت فرنگيش رو ميخورد گفت.

"اين همين فكريه كه من كر-" حرف لويى با يه صداى ضربه بلند قطع شد، و كل صورت هرى كج شد همينطور كه خودشو توى صندليش فرو كرد. مثل اينكه دلش ميخواست مثل يه پلاستيك آب بشه، كاملا محو بشه تا وقتى كه چيزى نمونه جز زير پايى كثيفى واسه راه رفتن مردم.

لويى هم اينو ديد، اون ديد كه هرى رفت تو خودش، و اين مثل يه ستاره بود كه داره سقوط ميكنه. و هيچى نداره. نه نورى، و نه هيچ حس زندگى اى تو صورتش. فقط- هيچى.

خيلى وقت گذشت تا نگاهشو برداره، اما بلخره برداشت، تا نايلو ببينه كسى كه سينيشو محكم كوبوند رو ميز و هرى رو انقدر ترسوند.

"نميدونم چرا من اخرين نفرى بودم كه راجب اين شنيدم!" اون داره اينو به زين و ليام ميگه كه همو پشت سرش بغل كردن و زير لب چيزاى متفاوت بهش ميگن.

لويى سرشو برگردوند سمت هرى، كسى كه گونه هاى صورتيش الان به رنگ سفيد تبديل شدن، و انگشتاى دوست داشتنيشو با استرس بهم فشار ميده. لويى از ديدن اين صحنه اخم كرد.

Strawberry Milk (Persian Translation)Where stories live. Discover now