لویی با هری بیرون میرفت، لب هاش رو نگاه میکرد که به یه لبخند پیچ میخورد، گونه هاش به سمته بالا تاپ میخوردن و خنده هاش از بین لب های پیچ خوردش بیرون میومد. صورتش رو به شکل یه یخی در میورد که توی گرم ترین روز تابستون اب میشه و طوری که انگار میخواد چکمه های بارونیش رو امتحان کنه انگشت هاش رو بین موهاش میبرد. اونا شیرتوت فرنگی میخوردن و به "قرار" های نهار میرفتن و فیلم هایی احساسی ای نگاه میکردن که اخر سر صورتشون رو از اشک خیس میکرد. وقتی هایی که هری خیلی ضعیف میشد لویی توی حموم بهش کمک میکرد که پشت کمرش رو بشوره و یه وقت هایی هم صبح ها هری رو توی اشپزخونه پیدا میکرد که میرقصه و فرهاش بالا پایین میپرن.
(اون یه جعبه لوسیون و برق لب دید و دلش نمیخواست که اونا رو هم به جعبه ی کادوش اضافه کنه ولی خوب... این اجتناب ناپذیر بود.)
همه اینا وقتی اتفاق افتاد که هری شیرینی هایی به شکل تاج توی قالب های شیرینی پزی جدیدش که مدل تاج مانندی داشتن درست کرد، و لویی 109% مطمئنه که هری یه پرنسس لعنتی واقعیه. اون زیبا، نرم و مهربونه و لویی نمیتونه به این فکر نکنه که هری واقعا میتونه توی یه فیلمه پرنسسی دیزنی بازی کنه. اون چشم های بزرگ خرگوشی و فرهای دوست داشتنی ای داره و لویی ناامیدانه عاشقشه. پس فاک بهش، هری به اون تاج نیاز داره.
اولش یکم (زیاد) حس مسخره ای داشت چون میدونست که هری یه پرنسس واقعی نیست. اون فقط زیباترین پسر دنیاست که توی گذشتش مجبور بوده با یه سری دسیسه بد کنار بیاد. موضوع اینه که هری واقعا لیاقت اینو داره که باهاش مثل یه پرنسس رفتار بشه و چیزهای قشنگ داشته باشه. این کار لویی به خاطر اون اتفاقی که براش افتاده نیست و هیچ ربطی به اون اتفاق نداره. هری خالصانه خوش قلب ترین ادمیه که لویی میشناسه و رنگ صورتی، تور و نرمی فقط به وقارش اضافه میکنه. چیزی که انقدر اروم و نرم و قویه لیاقت اینو داره که باهاش خوب رفتار بشه. لویی واقعا دلش میخواد که بتونه اونو ببوسه و بغلش کنه، اونو لمس کنه و اروم سر انگشت هاش رو روی ستون فقرات پشتش بکشه.
ساده ترین راه برای گفتنش اینه که لویی داره ضربه میبینه.
پس الان اینجاست، لب هاش رو گاز میگیره و با انگشت های لرزون و شکمی که پیچ میخوره جعبه کادو رو دستش گرفته. اون مضطربه و سعی میکنه به خودش یاداوری کنه که این هریه، هریه خجالتی و بانمک. ولی مسیح اون خیلی نگرانه. محض رضای خدا اون قبلا برای هری یه دیلدوی لعنتی خریده.
(اون فقط خیلی عاشق هریه. هیچ وقت همچین احساسات قوی برای کسی نداشته. هیچ وقت انقدر نمیترسیده که کسی رو از دست بده.)
"در بازه!" هری از اون طرف داد زد. لویی با احتیاط وارد شد و عطر همیشگی رو حس کرد. مخلوطی از بوی شمع و آرد و رایحه ی همیشگی خود هری.
"سلام لو- اون چیه؟" هری پرسید و با سویشرت مشکی نرم و تیشرت سفیدی که پوشیده بود از اشپزخونه بیرون اومد.
"اوه، اممم... برات یه سری وسایل گرفتم" لویی با خجالت لبخند زد، جعبه رو روی میز گذاشت و رفت توی اشپزخونه.
"میتونم بازش کنم؟" هری صداش زد.
"اره بازش کن. من میرم یه نوشیدنی پیدا کنم" لویی جواب داد و با استرس برای خودش یه لیوان شیرتوت فرنگی ریخت. اروم قورتش میداد و به صدای باز شدن کاغذ و انگشت های کنجکاو هری گوش میداد. بعدش سکوت بود، یه سکوت دلسرد کننده و عمیق. حس کرد که باید به اتاق نشیمن برگرده و تنشی که داره از نوک انگشت های پاش تا بالای سرش حس میکنه رو از بین ببره، ولی صدای قدم های اروم هری رو شنید و در بسته شد. لویی یخ زد.
از جاش تکون نخورد، برای چند لحظه ای که منتظر بود حتی نفس هم نمیکشید. نه تا وقتی که شنید در دوباره باز شد، صدای یه نفر که به نرمی گلوش رو صاف کرد توی اشپزخونه پیچید و یه "لویی؟" اروم شنید.
لویی چشم هاش رو از روی کابینت ها برداشت، مجبورشون کرد که چشم های هری رو ملاقات کنن و بعدش اونا رو روی بدن هری چرخوند و- اوه فاک. تاج روی سرش یکم کج بود و بین فرهای شکلاتیش گیر افتاده بود، پیرهن سفید گشادش از شونه های کوچیکش اویزون شده بود و ترقوه های اسیب پذیر و ظریفش رو نشون میداد. پیرهنش تا پایین جایی که پنتی صورتی و خوشگلش محکم باسنش رو بغل کرده بود میرسید، دیک قابل توجهش به کشاله رون های پاش چسبیده بود و پایین باسنش از خط پنتی توریش که روش "پرنسس" دوخته شده بود بیرون زده بود و لویی مطمئن بود که نفس نمیکشه.
"فاک- هز" لویی با احتیاط یه قدم جلو اومد، و بعدش وقتی هری حرکتی نکرد یه قدم دیگه هم برداشت تا جایی که نفس های هری به ارومی به صورتش میخورد. دست هاش بدون اجازش حرکت کردن و به سمته رون های هری رفتن، لبه ی پیرهنش رو بالا داد و اینطوری میتونست دستش رو روی پوست هری بکشه. لویی بهش زل زد، زل زد و بیشتر و بیشتر این کار رو کرد. پوستش شیری رنگ و روشن بود و بوی شیرینی میداد. اون خیلی زیباست.
"میتونی- " دوتاشون همزمان گفتن و به چشم های هم دیگه خیره شدن.
"چی؟" هری با نفس بریده گفت و چشم هاش میدرخشید.
لویی سرش رو تکون داد و لب پایینش رو گاز گرفت. "اول تو"
هری سرخ شد، سرش رو تکون داد و پایین رو نگاه کرد. "میتونی- میخوای کمکم کنی... امممم... لوسیون رو بمالم؟"
لویی نگاهش کرد و پلک زد. حس میکرد سرش داره گیج میره انگار که به سرش اکسیژن کافی نمیرسه ولی سرش رو تکون داد و موافقت کرد. هری سرخ شد، پلک زد و با این کارش پروانه ها رو به شکم لویی فرستاد و انگشت هاشون رو بهم قفل کرد. لویی رو به سمته اتاق خواب کشید، جوری که انگار لویی خودش نمیدونه جایی که خاطراتشون اونجا ترسیم شدن کجاست و یه نفس کوتاه کشید.
*****
مرسی از @mehrnoowsh بابت کاور (چند نفر دیگه هم کاور داده بودن منه گیج یادم رفت حالا میذارم همشونو ببخشید تو رو خدا :( )ببخشید اگه ترجمش گنده یکم بی حوصله بودم ادیتش هم نکردم :|
هیییی چپتر بعد چپتر اخره :"")
فردا میخوام داستان جدید بذارم ولی کاور ندارم :| اگه میتونید به منه بی نوا کمک کنید و کاور درست کنید بهم مسیج بدید بهتون ای دی تلگرامم رو بدم .-.
ووت و کامنتم یادتون نره دیگه مرسی :دی ~B
STAI LEGGENDO
Strawberry Milk (Persian Translation)
Fanfictionتوی واحد نجوم، جایی که هری ناخون هاش رو لاک میزنه و شیر توت فرنگی میخوره و زیادی برای همه چی استرس داره، لویی سعی میکنه بفهمه که مشکل اون پسر چیه.