'تیک تیک'
"اَه خفه شو"
گفتم و با دستم زدم روی ساعت تا خفه شه.
"بابایی"
لوسا تو بغلم غول خورد و به خاطر زنگ ساعت اذیت شده بود.
اروم کمرش رو مالیدم و طوری که بیدار نشه دستاش که به تی شرتم قفل شده بودن رو رها کردم و از تخت پریدم پایین.رفتم سمت حموم.
لباسام رو کندم و رفتم زیر دوش اب گرم.
حس خیلی خوبیه.اب گرمی که روی پوستم میریزه حس خیلی خوبی بهم میده.
وقتی تموم شد حوله رو دور خودم پیچوندم و رفتم بیرون.
از توی کمد لباس برداشتم و رفتم توی حموم تا تنم کنم.وقتی تموم شد جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
یه جین مشکی و تنگ،تی شرت سفیدی که باعث شده تتو هام ازش بزنه بیرون و موهام رو هم دادم بالا.برای خودم چشمک زدم و اروم برگه های کارم رو از روی میز داخل اتاق برداشتم.
اروم اروم رفتم سمت تخت و خم شدم پیشونیه لوسا رو بوس کردم و زود از اتاق اومدم بیرون.توی اشپزخونه مامان نشسته بود و داشت صبحونه میخورد.
"صبح بخیر مامان"
لبخند زدم و لپش رو بوس کردم.
"صبح بخیر...بشین صبحونه بخور"
من سرم رو به علامت منفی تکون دادم و سریع رفتم سمت در.
"حواست به لوسا باشه"
و براش دست تکون دادم.
اونم همین کار رو کرد و من لبخند زدم.
کفش هام رو پام کردم و برگه های کارم رو توی دستام جا به جا کردم و سریع رفتم سمت پارکینگ.من توی یه اپارتمان زندگی میکنم که دقیقا مامانم همسایه بغلیه،پس همیشه خیالم از تنها نبودن لوسا راحته.
زود سوار ماشین شدم و گاز دادم و از پارکینگ خارج شدم.توی راه از یه کافی شاپ یه قهوه و کیک شکلاتی خریدم.
وقتی به شرکت رسیدم سریع پیاده شدم و برگه ها و قهوه و کیکم رو برداشتم و زود وارد شرکت شدم."استایلز!"
وقتی داشتم از توی راهرو رد میشدم که برم داخل دفترم صدای رــٔیسم رو شنیدم.
اقا سامرهالدر."بله رییس؟"
من وقتی برگشتم گفتم و اون بهم با لبخند نگاه کرد.
"بهت تبریک میگم استایلز...تو کارت خیلی خوب بوده توی این یک سال...این ماه ۵۰ پوند بیشتر به حقوقت واریز میشه"
من لبخند زدم.
"خیلی ازتون ممنونم اقا سامرهالدر"
اون سرش رو تکون داد و رفت.
منم به راهم ادامه دادم و رفتم سمت دفترم.
به ذحمت در رو باز کردم و رفتم داخل.
برگه ها و قهوه و کیک شکلاتیم رو روی میز گذاشتم و خودم هم پشت میز نشستم روی صندلی.قهوه ام رو برداشتم و مزه مزه کردم.
هومم.
تلخ...مثل زندگی من.
زندگی من حتی تلخ تره این مایع قهوه ای توی دستمه.این مایع قهوه ای...حداقل میشه با شکر شیرینش کرد.
ولی زندگی من.
فقط با وجود اونه که شیرین میشه.
کسی که از بچگی میشناختمش.
باهم بزرگ شدیم.عاشقش بودم.
ولی اون...اون لعنتی منو تنها گذاشت.
لیوان خالی قهوهِ توی دسته مشت شدم فشورده شد.
داشت اشک از چشم هام سرازیر میشد ولی جلوی خودم رو گرفتم.
اره.
من یه مَرد ام.مرد که گریه نمیکنه.مرد باید قوی باشه و از چیزایی که داره حفاظت کنه.
من لوسا رو دارم و هیچ احتیاجی به چیز هایی که از دست دادم نندارم.خودکار رو از توی جا مدادیِ پارچه ایم بیرون اوردم و شروع کردم به کشیدن طرح جدید.
____________
Nazar va vote faramosh nashe :)
Comment/vote/follow please :)
All the love
Miss Farrous :)