قسمت سوم

836 127 5
                                    


”مامان ینی چی که میخوای از لندن بری؟”
من داد زدم وقتی حرف های مامانم رو شنیدم.
اون نمیتونه بره.
من...من بدون اون چی کار کنم؟
کی از لوسا نگه داری کنه؟
”هری اروم باش...من مجبورم برم...از استرالیا باهام تماس گرفتن...یه کار خوب توی شرکت کاغذ سازی گیرم اومده”
اون با خوشحالی گفت درحالی که من داشتم از عصبانیت از کلم دود در میومد.
”من با لوسا چی کار کنم؟”
من ایندفعه اروم تر و شمرده شمرده گفتم تا لوسا که خوابِ بیدار نشه.
”هری من واقعا نمیدونم...اون دختره تو ِٔ و تو باید یه فکری بکنی...منم خودم اصلا دوست ندارم برم اون سر دنیا...ولی باور کن مجبورم”
اون دستم رو گرفت و با التماس توی چشم هام نگاه کرد.
”من تا یه هفته هستم...تا اون موقع یه فکری میکنیم...خوب؟”
اون با ارامش گفت و من نفسم رو دادم بیرون.
”باشه”
اروم گفتم و اون روی نوک پاش وایساد و اروم گونه ام رو بوسید.
”من باید برم...فردا میبینمت”
اون دست تکون داد و از در خارج شد.
نفس عمیق با صدای بلند کشیدم و رفتم سمت اتاق خواب.
الان ساعت نهِ شبِ و من واقعا خستم.
شنبه‌اس و تعطیله.
بعد از یک هفته سحرخیزی،میتونم راحت بخوابم.
اروم رفتم داخل اتاق.
فرشته کوچولوم اروم روی تخت خوابیده و سینه کوچولوش اروم بالا پایین میره.
دستاش دو طرف بدنش بازن  و موهاش روی بالشت.
لبخند زدم و رفتم کنارش.
پتو رو زدم کنار و رفتم زیر پتو.
اروم دست هاش رو بستم و پتو رو کشیدم روش.
اول یکم تکون خورد ولی بعدش اروم شد و خودش رو توی بغلم جا داد.
اروم سرش رو بوسیدم و طولی نکشید که خوابم برد.
|•Morning•|
صبح روز بعد،وقتی چشمام رو باز کردم دوتا چشم سبز رو به رو شدم؛لبخند زدم.
”صبح بخیر بابا”
”صبح بخیر عسلم”
دستم رو توی موهای ابریشم‌یش کشیدم.
از روی تخت بلند شدم و دست هام رو به طرف بالا کشیدم و به بدنم کش و قوس دادم.
به طرف حمام رفتم و جلوی اینه ایستادم.
شیر اب رو باز کردم و صورتم رو اب زدم.
وقتی داشتم صورتم رو خشک میکردم لوسا وارد حمام شد.
لبخند زدم و از روی زمین بلندش کردم و به صورتش اب زدم.
”وایییی...بابایی اب خیلی سرده”
با خنده گفت و منم خندیدم و پیشونیش رو بوس کردم.
گذاشتمش روی زمین و اون بدو بدو از حمام خارج شد.
فرشته کوچولوی من توی یه لباس خواب پرنسسی پشت میز نشسته بود و چایی میخورد وقتی وارد اشپزخونه شدم.
”صبح بخیر مامان”
من گفتم و به مامانم که داشت برای لوسا لغمه میگرفت لبخند زدم.
”صبح بخیر پسرم”
اون هم لبخند زد و من رفتم پشت میز روی صندلی رو به روشون نشستم.
”واحد ام رو اجاره دادم!”
من وقتی داشتم چای می خوردم مامانم سر صحبت رو باز کرد.
”به کی؟”
من پرسیدم و منتظر جواب شدم.
”یه دختر و یه پسر تقریبا هم سن تو...اونا بدجور به یه خونه احتیاج داشتن و وقتی واحد منو دیدن خیلی خوشحال شدن”
من چشمام رو باریک کردم و سرم رو تکون دادم.
”بابایی...امروز میریم شهربازی؟”
لوسا توجه خودش رو به من جلب کرد.
من اول یکم فکر کردم و بعد جوابش رو دادم.
”نمیدونم عسل بابا...باید کارای شرکت رو انجام بدم...بعد اگه وقت شد حتما”
اون یه لبخند ملیح زد و اروم سرش رو تکون داد.


_____________

Yekam zogheton b

Loading/L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora