صبح خیلی زود گذشت و الان تقریبا هوا تاریکِ.
من روی مبل توی اتاق نشیمن نشسته بودم و داشتم طرح هایی رو که ماله شرکت بودن رو تموم میکردم."بابااااااا"
با یه صدای جیغ بلند از جام پریدم و دفتر و مدادم رو انداختم.
زود بلند شدم و به طرف اتاق لوسا حرکت کردم.
وقتی در رو باز کردم اون روی زمین افتاده بود و انگشت اشارش رو فشار میداد."چی شده؟"
اروم گفتم و رفتم سمتش و دست های کوچیکش رو توی دستام گرفتم و به انگشتش نگاه کردم که داشت خون میومد.
"من داشتم میومدم پیشت که انگشتم خورد لبه تخت و برید"
اون با ناراحتی گفت و سرش رو انداخت پایین طوری که موهای بلند خوشگلش روی صورتش ریخت.
"عیب نداره عزیزم"
گفتم و انگشتش که الان دیگه خونش خشک شده بود رو بوسیدم.
"بیا بریم بشوریمش"
اون سرش رو تکون داد به معنای 'اره' و بلند شد.
منم بلند شدم و از روی زمین بلندش کردم.
همون طور که بغلم بود به سمت توالتی که توی اتاقش بود رفتیم.
شیر اب رو باز کردم و انگشتش رو زیرش گرفتم."اوچ"
وقتی اب سرد با دستش برخورد کرد صورتش رو جمع کرد.
من خون روی انگشتش رو شستم و با حوله خشکش کردم."بابا بریم شهربازی...تو قول دادی"
ما وقتی وارد اشپزخونه شدیم لوسا گفت و من کلافه دستم رو توی موهام بردم.
"من هیچی رو قول ندادم لوسا...من کلی از کارام هنوز مونده"
"ولی بابایی..."
من حرفش رو با یه چشم غره قطع کردم و اون بدون اینکه دیگه چیزی بگه دو زد و رفت داخل اتاق.
اعصابم داغونه و درگیر شرکته و بچه داری چیزی نیس که از عهده یه مرد بر بیاد.
بچه داری کار زنهاس.در یخچال رو باز کردم و لازانیا یی که از ظهر مونده بود رو بیرون اوردم.
اون رو داخل یه تابه گذاشتم.
گاز رو روشن کردم و تابه رو روش گذاشتم تا لازانیا گرم شه.
وقتی دیگه کاملا گرم شد.
اون رو توی دوتا بشقاب گذاشتم و گذاشتمش روی میز.مامانم برای شام همیشه خونه خودشه.
البته میشه گفت اون اصلا شام نمیخوره.
رفتم سمت اتاق تا لوسا رو برای شام صداش کنم.
وقتی خواستم دستگیره در رو پایین بیارم یه صدای 'هق هق' نازک میومد که داشت حرف میزد.دستگیره رو ول کردم و گوشم رو به در چسبوندم تا صدا رو واضح بشنوم.
'بابا لویی...میبینی بابا هری چی کار میکنه؟اون کارش رو بیشتر از من دوست داره...اون اصلا به من اهمیت نمیده و همش به فکر کارشه...اون منو شهربازی نمیبره...هر هفته قول میده ولی باز میزنه زیر قولش'
بغض گلوم رو گرفت وقتی این حرف هارو شنیدم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
لوسا روی تخت بود و عکس لویی توی دستاش بود.
لوسا وقتی منو دید زود عکس رو زیر پتو قایم کرد.
تند تند اشک هاش رو با دستای کوچیکش پاک میکرد.رفتم نزدیکش و روی لبه تخت دو نفره بزرگ نشستم.
دستهام رو دراز کردم و با چشم هام به لوسا نگاه کردم تا بیاد توی بغلم.
اون همون طور که سرش پایین بود اومد نزدیک و اروم خودش رو توی بغلم جا کرد و سرش رو روی سینم گذاشت."دیگه نبینم گریه کنی"
اروم توی گوشش گفتم و موهاش رو بوسیدم.
"بعد شام میریم شهربازی...قول میدم"
اون زود سرش رو بالا گرفت و با چشم های سبز براقش بهم نگاه کرد و من بهش لبخند زدم.
"قول؟"
اون پرسید و من لبخند زدم و سرم رو بردم جلو و دماغم رو به دماغش زدم.
"قول قول قول"
اون لبخند زدم و دستاش رو دور بدنم گذاشت.
البته که دست های کوچیکش دور تن من نمیرسن.
اون سرش رو به سینم فشار داد و من هم دست هام رو دورش تنگ تر کردم."دوست دارم بابایی"
من لبخند زدم و دوباره روی موهاش رو بوسیدم.
"منم دوست دارم دخترم"
______
Ax losa ro ham bebinid :)
Comment/vote/follow please :)
All the love
Miss Farrouis :*