|•POV Harry•|الان یک ساعته که دارم پشت دری که پری و دوستش هستن راه میرم.
تا الان ده بار به لوسا زنگ زدم تا حالش رو بپرم.
اون دوتا چی کار میکنن اون تو؟
من نُکرشون نیستم که اینجا واستم وقتی دختر کوچولوم توی خونه تنهاس و ممکنه هر بلایی سرش بیاد.گوشیم رو از توی جیبم بیرون اوردم و برای بار یازدهم به لوسا زنگ زدم.
بوق بوق بوق...
بوق پشت بوق میخورد ولی کسی برنمیداشت.
پامو تند تند میکوبوندم روی زمین و گوشی رو توی دستم فشار میدادم.’مشترک مورد نظر قادر به...’
گوشی رو از روی گوشم برداشتم و گذاشتم توی جیبم و بدون فکر به طرف در دویدم.
زود از اون مکان خسته کننده خارج شدم و رفتم سمت ماشینم.
با بیشترین سرعتی که داشتم به طرف خونه روندم.
از اضطراب انگشت هام رو دور فرمون سفت گرفتم و فشار میدادم به طوری که بند انگشت هام سفید شده بود.اگه بلایی سر لوسا اومده باشه قسم میخورم که زندشون نمیذارم.
پام رو روی ترمز فشار دادم وقتی به اپارتمان رسیدم و زود از ماشین بدون اینکه درش رو قفل کنم خارج شدم.
کلید هام رو با هول هولی از جیبم بیرون اوردم و در رو باز کرد.از پله ها تند بالا رفتم و وقتی به در واحد رسیدم زود در رو با کلید باز کردم.
وقتی رفتم داخل با صحنه ای که رو به رو شدم چشم هام چهارتا شد.|•POV Louis•|
با سر درد شدیدی بیدار شدم.
دستم رو روی سرم گذاشتم و تا خواستم چشم هام رو باز کنم از نور زیاد دوباره چشم هام رو بستم.”لو”
صدای نازک پری رو شنیدم و سرم رو به طرف صدا برگردوندم و دستم رو سایه بان چشم هام قرار دادم تا نور سفید چراغ چشم هام رو نزنه.
”پز”
دستم رو سمتش دراز کردم و اون دستم رو گرفت و فشار داد.
”اروم باش اروم باش عزیزم...همه چی درست میشه”
اون گفت و چند قطره اشک از چشمم افتاد.
هیچی درست نمیشه.
تا زمانی که من اون چشم های سبز که مطعلق به گذشته منن.صاحبشون رو پیدا نکنم هیچی درست نمیشه و من همیشه دچار شک و عصب میشم.از زندگیم متنفرم.
از خودم متنفرم که توی اون هواپیما بودم.
از اون چشم های سبز متنفرم که نمیدونم مطعلق به کین.
از این دنیا متنفرم که منو همین طور به حال خودم رها کرد تا هیچ چیز رو به یاد نیارم.”میتونید برید”
صدای دکتر رشته افکارم رو بهم زد و من اروم سرم رو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم.
پرستار با لبخند اومد و سرم دستم رو کشید.
آه از دهنم در اومد و بعد بلند شدم.”بیا من کمکت میکنم که لباس بپوشی”
پری با مهربونی گفت و من اروم سرم رو تکون دادم و اون با لبخند بهم نگاه کرد و کمکم کردم تا لباسام رو تنم کنم.
وقتی کارمون تموم شد پری در اتاق رو باز کرد.”هری”
پری یه نفر رو به اسم هری صدا کرد.
”هرییی”
این بار بلند تر شد که باعث شد اسمش داخل مغزم بچرخه.
”هرییییی”
پری این ور اون ور رو نگاه کرد و من دستم رو به سرم گرفتم.
’لویی...قول میدی برگردی؟’
’معلومه...هری معلومه که برمیگردم’
سرم گیج میره و خاطرات دوباره دارن به ذهنم حجوم میارن.
قبل از اینکه یه حمله عصبی دیگه ای بهم دست بده دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم و اون هارو ماساژ دادم.
من...من این اسم رو میشناسم.
من یه نشونه دیگه هم از گذشتم پیدا کردم.
یه اسم.
هری.
•♪•♪•♪•♪•♪•♪•♪•♪•(قسمت جدید چطور بود؟بچه ها لطفا نگید که کمه چون هر روز براتون میذارم پس دیگه ایراد نگیرید لطفا:)نظراتون رو بگید لطفا...لوسا چی شده😱؟ کمک کنید 400 تایی شم:’))
Next update:+50 vote +40 comment
Comment/vote/follow please !
All the love
Miss Farrouis *-*