|•Home•|در واحد رو باز کردم و رفتم داخل.
لوسا هم پشت سرم داشت میومد.
هنوز به خاطر امپول ها ناراحت بود و به قول خودش درد داشت."خب لوسا...دکتر گفت این قرص صورتی ها برای صبح و این شربت و قرص های سفید برای شب"
من گفتم و هربار یکی از بسته های قرص رو بهش نشون میدادم.
اون سرش رو تکون داد و رفت داخل اتاق."هی لوسا برگرد...تو هنوز غذا نخوردی"
من داد زدم تا اون که توی اتاقه بشنوه.
"باشه"
صدای نازکش اومد.
نگاه ساعت کردم.
چهار بعد از ظهره.
من باید یه غذایی درست کنم ولی چی؟
من همیشه مامانم غذا درست میکرد و من هیچی از پخت و پز سر در نمیارم.
همش در حد گرم کردن یا املت درست کردنه.
همون طور که داشتم فکر میکردم که چی کار کنم زنگ در زده شد.کی میتونه باشه؟
هیچکس توی این اپارتمان تاحالا به من محل نداده به خاطر اینکه بچه دارم.
اونا فکر میکنن من یه فاحشهام که سر یکی از س.ک.س هام دختر مردم رو حامله کردم و الان این هم بچهمه.من و مامانم زیاد اهمیت نمیدیم اونا در موردمون چی فکر کنن.
بذار هر گهی میخوان فکر کنن.
قبل از اینکه به خودم بیام.دیدم که لوسا رفت سمت در و به ذحمت پا بلندی کرد و در رو باز کرد."سلام"
صدای لوسا اومد و من رفتم طرف در تا ببینم کیه.
"سلام دختر کوچولو"
صدای یه زن که برام خیلی غیر اشنا بود اومد.
وقتی به در رسیدم به زنی که یه ظرف غذا دستش بود نگاه کردم.فرشته نجات."سلام...میتومم کمکتون کنم؟"
من پرسیدم و لوسا رو با دستم راهنمایی کردم که بره داخل اتاق.
اون سرش رو تکون داد و من موندم و اون زنِ."سلام...من پِری هستم...همسایه جدید شما...همون طور که میدونید من جای مادرتون اومدم و واقعا ازشون ممنونم که اینجا رو به ما داد...منم برای همین از غذامون براتون اوردم...ما خیلی نیست که اومدیم"
اون زن موهای عجیبی داشت.
موهاش بلوند بودن و ریشه های صورتی داشتن.
با چشم های ابی."من با دوستم اومدیم...ولی چون اون خیلی خجالتیه نیومد...این رو اون درست کرده...خوراک بادام زمینی"
اون ظرف رو داد دستم و من ازش تشکر کردم.
"خوش اومدید من هم هری ام و با دخترم لوسا زندگی میکمم که الان دیدش"من لبخند زدم و اون هم در جوابم لبخند زد.
"خب پس دیگه...بای"
اون گفت و دستش رو تکون داد و رفت.
در رو بستم و به خوراک بادام زمینی توی دستم نگاه کردم.
خاطرات چند سال پیش به مغزم حجوم اوردن.'هری برات خراک بادام زمینی درست کردم'
'اوه لویی...من از بادام زمینی متنفرم'
'اِ...من درست کردم حتما خوشت میاد'
اشک توی چشم هام جمع شد ولی من سرم رو تکون دادم تا اشک هام به چشم هام حجوم نیارن.
من به خاطر لوسا هم که شده نباید گریه کنم...نه.
ظرف غذا رو روی اپن گذاشتم و بعد لوسا رو صدا زدم.
اون اروم اروم اومد و وقتی میخواست روی صندلی بشینه جیغ زد."چی شده؟"
من با ترس پرسیدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش.
"میسوزه"
اون با ناله گفت و دستش رو مالوند به پشتش.
"خوب میشه...چیزی نیس"
من نفس رو دادم بیرون و دوباره پشت میز نشستم.
برای خودم و لوسا از اون خوراک گذاشتم.
هانا با ولع میخورد.
فرشته کوچولو من.لبخند زدم و اولین چنگال از خوراک رو توی دهنم گذاشتم.
مزش.'اوه لویی معرکس'
'هری من بهت گفتم تو خوشت میاد'
اشک از چشم هام اومد و چنگال از دستم افتاد.
لوسا با تعجب بهم نگاه کرد."بابایی...چیزی شده؟"
اون پرسید و من در جواب سرم رو به علامت منفی تکون دادم و زود اشک هام رو پاک کردم.
این طعم...همون طعم خوراک بادام زمینی لویی منو میده.______
Chetor bood?
Mikham dige shart ray bezaram
:)Next update:+40 vote +30 comment
Comment/vote/follow please !
All the love
Miss Farrouis *-*