قسمت دهم

732 130 33
                                    


|•POV Perrie•|

در واحد رو باز کردم و رفتم تو.
لویی طبق معمول داشت تمیز میکرد.

"لویی محض رضای خدا...ما هنوز یک ساعت هم نیس اومدیم که تو اون پارچه لعنتی رو گرفتی دستت"

من رفتم سمتش و اون پارچه لعنتی رو ازش کرفتم.

"هی پِز...بذار کارمو بکنم"

اون گفت و دوباره اون لعنتی رو ازم گرفت.

"به من چه...انقدر کار کن تا بمیری"

من به شوخی گفتم و اون چشم هاش رو چرخوند.
رفتم و روی مبل نشستم و پاهام رو گذاشتم روی هم و تلویزیون رو روشن کردم.

'همون طور که میدونید یک بیماری به نامِ...'

از هرچی که به بیمارستان و زیست و چیزای چندشه بدم میاد.
برعکس لویی.

"هی بذارش همون بذارش"

اون جیغ زد و پرید و کنترل رو ازم گرفت.

"هی"

من گفتم و اخم کردم.

"افرین پِز...بذار ببینم"

اون گفت و دوباره همون کانال مزخرف رو گرفت.
من یه هوف کشیدم.

"باشه"

چند دقیقه گذشت و من دیگه داشت حالم بد میشد.
کنترل رو ازش گرفتم و تلویزیون رو کاملا خاموش کردم.

"هی"

اون جیغ زد ولی من اهمیت ندادم.

"ای بابا...حوصلم سر رفت خو"

گفتم و پام رو از روی پام برداشتم.

"همسایه کناریمون هس"

من گفتم و میخواستم یه مکالمه مفید باهاش داشته باشم.

"خوب؟"

اون مشتاقانه پرسید و منتظر جواب بود...نمیدونست که چی در انتظارشه.
یه نیشخند زدم.

"یه مرد تنهاس با یه دختر بچه...خیلی جوونه تقریبا ۲۰ یا ۲۱ سالشه...جذاب هم هست...نمیخوایش؟"

من خیلی رک قسمت اخر جمله ام رو گفتم که باعث شد چشم های لویی گرد بشه.

"Wtf?"

اون بلند گفت که باعث شد من بلند بخندم.

"هی نخند"

اون گفت و یه بالشت کوچیک کنار مبل رو پرت کرد سمتم.
من جاخالی دادم و اون افتاد پشت سرم.زبونم رو براش بیرون اوردم.

"ببینم...جید کجاس؟چرا نمیاد تورو جمع کنه؟"

اون گفت و به من اشاره کرد.

"نمیدونم...گفت ساعت شیش میاد اینجا...الان ساعت پنجه"

اون سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد.
من یه لبخند شیطانی زدم و قبل از اینکه از کنارم رد شه اروم گفتم.

"همسایمون رو باید تور کنی لویی"

اون قبل از اینکه بره بهم چشم غره رفت و زد توی پیشونیم.
من بلند خندیدم و بهش نگاه کردم وقتی دوباره اون دستمال مرده شور برده رو دستش گرفت و شروع کرد به تمیز کردن خونه.

|•POV Harry•|

بعد از اینکه ظرف هارو حمع کردم و شستم...ساعت شیش بود.
من فردا باید برم سر کار و هنوز نمیدونم باید چه خاکی تو سرم بریزم برای لوسا.
شاید بهتر باشه ببرمش باهام سر کار.
فکر نکنم اقای سامرهالدر مشکلی داشته باشه.
روی مبل کنار لوسا نشستم.
اون داشت کارتون تام و جری نگاه میکرد.
اون قسمتی که تام با یه گربه سیاه دیگه سعی دارن باهم رقابت کنن تا جری رو بگیرن.
لوسا محو تماشا بود.

من گلوم رو صاف کردم تا توجه اون رو به خودم جلب کنم.
اون اهمیت نداد و این منو کفری کرد.

"هی"

من زدم به پهلوش که باعث شد واکنش نشون بده.

"بله؟"

من اون رو از روی مبل بلند کردم و نشوندم روی پاهام.

"فردا میبرمت باهام سرکار"

من گفتم و آه کشیدم.

"باید حتما بیام؟"

اون پرسید و توی چشم هام نگاه کرد.

"اره عسل بابایی...باید بیای"

اون یه آه از روی ناراحتی کشید.

"قول میدم بهت بد نگذره"

گفتم و اون دوباره محو تماشا شد و این بار من هم همراهیش کردم.

__________

Khooooooob va inam az Louis khan👦
Nazareton chi bood?

Next update:+40 vote +30 comment

Comment/vote/follow please !

All the love :)

Miss Farrouis *-*

Loading/L.SWhere stories live. Discover now