قسمت چهاردهم

734 141 90
                                    


ساعت پنج بود ینی وقتی که من باید برم خونه.
آه کشیدم.
اعصابم خورده.لوسا امروز خیلی بی ادب بود و من واقعا اعصاب ندارم.
زود وسایلم رو جمع کردم و رفتم از شرکت بیرون.
رفتم سمت پارکینگ و در ماشین رو باز کردم و وسایلم رو انداختم داخلش.

گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و دنبال اسم لیام توی مخاطبام گشتم.

'لیام جیمز پین'

زود شماره اش رو گرفتم و گذاشتمش روی گوشم.

"الو؟"

بعد چندثانیه یه صدای از اون ور خط گفت.

"الو...لیام؟"

من گفتم و منتظر شدم اون جواب بده.

"اره لیام ام"

"لوسا کجاس؟"

"پیشمه...میخوای بری؟کجا بیارمش؟"

"بیارش توی پارکینگ"

گوشی رو زود قطع کردم و کلافه دستم رو توی موهام کشیدم و کشیدمشون.
دیگه داره تحملم سر میاد.
هرچی بیشتر میگذره و بزرگ تر میشه دردسرش بیشتر میشه.
اخه من چی کار کنم؟
از یه طرف اگه برم یه مامان براش بیارم؟
نه نه نه من نمیتونم لویی رو فراموش کنم.
من...من نمیخوام کسی جای لویی رو توی قلبم بگیره.

من اونو دوست داشتم و دارم و نمیتونم فراموشش کنم.
بعد چند ثانیه لوسا و لیام از ته پارکینگ معلوم شدن.

لوسا تا منو دید دست لیام رو ول کرد و دو زد طرفم.
من خم شدم روی زانو هام و وقتی لوسا بهم رسید سفت بغلش کردم.
به خودم فشارش دادم.
هرچقدر هم از دستش عصبانی باشم اون دخترمه و نمیتونم حسم رو بهش کم کنم.

همون طور که بغلم بود بلند شدم و به لیام که الان بهمون رسیده بود لبخند زدم.

"ممنون"

من گفتم و اون سرش رو تکون داد.

"خواهش میکنم"

من از لیام خداحافظی کردم و در ماشین رو برای لوسا باز کردم.
قبل از اینکه برم یه چیزی به ذهنم رسید.

"آممم لیام تو چطور میری خونه؟"

من پرسیدم و برگشتم سمتش.

"مرسی ولی خونه من همینجاس"

اون گفت و به خونه ای که از اینجا معلوم بود اشاره کرد.

"بازم ممنون"

گفتم و در ماشین رو‌ باز کردم و سوار شدم و‌خیلی زود ماشین روشن کردم و‌از پارکینگ خارج شدم.
تمام مدت توی راه سکوت بود تا اینکه یه دست رو روی پاهام احساس کردم.

"بابایی...هنوز ازم ناراحتی؟"

اهمیت ندادم چون میدونم اگه جوابش رو بدم چندتا حرف بد بهش میزنم.
بعد چندثانیه یه صدا شبیه هق هق از کنارم اومد و من زود سرم رو برگردوندم.
لوسا.
فرشته خوشگل من داشت گریه میکرد.
زود زدم رو ترمز و کنار خیابون پارک کردم.
برگشتم سمتش.

"لوسا...چرا گریه میکنی؟"

من پرسیدم و با ناراحتی بهش نگاه کردم.
اون دماغش رو کشید بالا و با چشم های اشکی بهم نگاه کرد.

"تو از دستم ناراحتی"

اون گفت و هق هقش شدید تر شد و من با ناراحتی بهش نگاه کردم.

"نه لوسا عزیزم من ناراحت نیستم"

گفتم و زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم و نشوندمش روی پاهام و سفت بغلش کردم.

"من هیچ وقت از فرشته کوچولوم ناراحت نمیشم"

لپش رو بوس کردم و اروم پشتش رو نوازش میکردم.
من نمیتونم با تنها یادگاری از لویی بد رفتاری کنم.
واقعا نمیتونم.
ماشین رو دوباره روشن کردم و طولی نکشید که به خونه رسیدیم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم.

وسایلم رو از توی صندلی عقب ماشین برداشتم و در ماشین رو قفل کردم.
دست لوسا رو گرفتم و با هم از پله های اپارتمان بالا رفتیم.
وقتی خواستم در واحد خودم رو باز کنم.
در واحد بغلی باز شد.
وقتی یه پسر که پشتش به من بود از در خارج شد با موهای خرمایی.
برگشت سمت من و من چشم هام گرد شد.

"تو؟"

من گفتم و اون چشم هاش بدتر از من گرد شد و طوری بود که انگار نفسش برید.

"تو؟"

________

(عررررر جای حساس تموم کردم😂😂😂به خودم افتخار میکنم😂😂حالا ببینم چقدر کامنت میذارید....اگه دیدم خیلی علاقه نشون دادید همین امشب ادامه میذارم و اگه نه میره واسه فردا😌)(ببینم به 100 میرسونید کامنت هارو😂)

Next update:+50 vote +40 comment

Comment/vote/follow please

All the love

Miss Farrouis ^~^

Loading/L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora