قسمت هفدهم

753 140 46
                                    


|•POV Harry•|

چشم هام چهارتا شد.
لوسا روی مبل نشسته بود و کارتون نگاه میکرد و موز میخورد.
با چشم های گرد به سمتش رفتم و بغلش کردم.

"اوه لوسا تو کجا بودی؟"

اون اول تعجب کرد ولی بعد زد منو هول داد.

"هی بابا تو چته؟"

اون بهم نگاه کرد و من بلند شدم و لباسم رو صاف کردم.

"تو کجا بودی وقتی زدم؟"

پرسیدم و دستم رو روی موهاش کشیدم.

"دستشویی؟"

"WTF?"

نفهمیدم.
زود دستم روی دهنم گذاشتم.
من نمیخواستم اون حرف رو بزنم.
لوسا نگاهم میکرد.
خیلی عمیق.

"بابا Fuck چیه؟"

اب دهنم رو به زور قورت دادم و بهش نگاه کردم.

"هیچی هیچی"

گفتم و رفتم کنارش نشستم.

"چی نگاه میکنی؟"

قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه پرسیدم تا بحث عوض شه.

"کارتون"

تا حالا تو عمرم اینقدر قانع نشده بودم.
پوکر نگاهش کردم.

"لوسا خودم میدونم داری کارتون نگاه میکنی...کارتون چی؟"

"اسمش اون زیر نوشته من نمیتونم بخونم...سواد ندارماااا"

قبل از اینکه بیشتر از اینکه ضایع بشم بلند شدم و دست هام رو زدم بهم.

"خوب...چی بخوریم؟"

"نمیدونم"

با دستم زدم به شونش.

"هی لوسا تو امروز چته؟"

"حوصله ندارم"

اون گفت و دستش رو توی هوا تکون داد.

"خب پس من میرم یه غذایی درست کنم بخورم تو نمیخوای؟"

اون جواب نداد و من شونه هام رو بالا انداختم و بلند شدم.

|•POV Louis•|

بعد از اینکه تاکسی گرفتیم و رسیدیم به اپارتمان.
پری زود از تاکسی پیاده شد و رفت داخل.
کرایه تاکسی رو دادم.
حالم اصلا خوب نیس و دکتر گفت باید برم پیش یه مشاور.

اون یه مشاور خیلی خوب رو بهم معرفی کرد و گفت که حتما برم پیش اون.
وقتی در اصلی اپارتمان رو بستم و از پله ها بالا رفتم میتونستم صدای چند نفر رو بفهمم که دارن دعوا میکنن.
زود رفتم بالا و با دیدن صحنه رو به روم چشم هام گرد شد.

"برای چی باید میموندم؟هااااا؟وقتی بچم توی خونه تنهاس و خدا میدونه چه بلایی سرش میومد!!!!"

"اون بچه مامان نداره هاااا؟چرا نمیذاریش پیش مامانش تا این قدر..."

حرف پری نصفه موند وقتی صدای جیغ و گریه ضعیفی از توی واحد همسایه‌مون اومد.

"لوسا"

اون گفت و رفت داخل خونش و در رو بست.
من که تا الان گوشه ایستاده بودم رفتم جلو.
پری متوجه من شد و بهم لبخند زد.

"نظرت راجب دعوا چی بود؟"

اون با خنده گفت انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش داشت با همسایه‌مون دعوا میکرد.

"تو کار اشتباهی کردی...ما هنوز یک هفته هم نشده که اومدیم اینجا"

"اون حقش بود"

"نه اصلا هم اینطور نیس اون بچه داره نمیبینی؟"

ما همون طور که داشتیم به طرف واحدمون میرفتیم بحث هم میکردیم‌.

"چرا میبینم ولی با این وجود اون یه هرزَس که یه نفر رو حامله کرده بعد ولش کرده"

"تو که هیچی از زندگی اون بدبخت نمیدونی"

"ینی تو میدونی؟"

من دیگه جوابش رو ندادم.
در واحد رو با کلید باز کرد و رفتیم داخل.
نمیدونم چرا دارم ازش طرفداری میکنم.
اون کیه؟نمیدونم.
فقط یه چیز رو میدونم.
شاید اون تو گذشته تاریک من باشه.

•♪•♪•♪•
(خب چطور بود؟ببخشید برای دیر شدن آپ.دیروز میخواستم بذارم ولی مسموم شده بودم و نشد...خب حالا که دیگه آپ کردم:)برید داستان برادر رو هم که تازه گذاشتم بخونید.)

Next update:+50 vote +40 comment

Comment/vote/follow please !

All the love

Miss Farrouis

Loading/L.SWhere stories live. Discover now