کیفم رو روی مبل انداختم و خودم رو هم کنارش.
بعد از یه روز کامل کار کردن تو اون شرکت کوفتی به خونه برگشتم."بابایی"
صدای لوسا باعث شد خستگی از تنم بره.
دست هام رو باز کردم و لبخند زدم وقتی با پاهای کوتاه و خوشگلش اومد سمتم و پرید تو بغلم.
سرش رو روی سینم گذاشت و من دستم رو اروم روی سرش کشیدم."چطوری؟"
من اروم پرسیدم و هنوز داشتم دستم رو روی موهای نرم خرماییش میکشیدم.
"خوبم بابا"
با اون صدای پرستیدنی نازکش گفت.
دست هاش رو گذاشت روی قفسه سینم و خودش رو یکم بلند کرد و تا باهام چشم تو چشم بشه."بابا...تو خوبی؟"
یه خمیازه از روی خستگی کشیدم که باعث شد لوسا بخنده.
"به چی میخندی شیطون؟"
یه ابروم رو بردم بالا و یه لبخند شیطانی بهش زدم.
اون بلندتر خندید و من بلند شدم طوری که لوسا هنوز بغلم بود.
دست هام رو زیر پاهای نرم و سفیدش گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم.
اون هنوز داشت میخندید.
انداختمش روی تخت و افتادم روش."با...با...با...با"
اون قهقه میزد وقتی داشتم غلغلکش میدادم و بلند بلند باهم میخندیدیم.
من دیگه دست برداشتم و کنارش دراز کشیدم و هنوز داشتیم اروم اروم میخندیدیم.
لوسا دستش رو گذاشت زیر سرش و برگشت سمتم."بابا؟"
منم مثل خودش خوابیدم و جوابش رو دادم:
"جان بابا؟"اون یکم من من کرد ولی اخر حرفش رو زد:
"بابا...من...من یه نقاشی کشیدم"لبخند زدم و کشیدمش توی بغلم و پیشونیش رو بوس کردم.
"خب...نمیخوای اونو نشون بابایی بدی؟"
اون تو چشم هام نگاه کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین.
"میترسم دعوام کنی"
من اخم کردم و جوابش رو دادم:
"چرا دعوات کنم؟"اون سرش رو تو سینم قایم کرد.
"اخه...اخه من خودم رو،تورو و...و...بابا لو رو کشیدم"
سرش رو از روی سینم برداشتم و بهش با اخم نگاه کردم.اخمم از روی عصبانیت نبود.از روی نگرانی بود.
که اون دوباره میخواد خاطرات رو مرور کنه و این قلبم رو میشکنه.بغضم رو به ذحمت قورت دادم و با زور اخمم رو از بین بردم و به لوسا لبخند زدم.
"چرا نشون بابایی نمیدی؟"
با صدای گرفتم که داشت با ذحمت بغضش رو پنهون میکرد گفتم.
اون لبخند زد و بینیم رو بوس کرد و رفت از تخت پایین و بعد از اتاق خارج شد.'آه لویی کجایی که زندگی بدون خیلی سخته'
اروم گفتم و به پشت روی تخت دراز کشیدم و دوتا دستم رو گذاشتم زیر سرم و به سقف نگاه کردم.
به سال هایی که خیلی زود بدون اون گذشت و من هنوز اینجام و نمیدونم باید بدون اون چی کار کنم.با اومدن لوسا افکارم پراکنده شد و تمام حواسم رو روی تنها عشق زندگیم گذاشتم.
"ببین بابا"
اون لبخند زد و نقاشیش رو جلوم گرفت.
از حالت خوابیده به نشسته تغییر کردم و نقاشی رو ازش گرفتم.
به نقاشی توی دستم نگاه کردم.
یه دختر کوچولو با موهای خرمایی و چشم های سبز،پسر قد بلند دل شکسته ای که یه لبخند مصنوعی داره و دست دختر کوچولوش رو گرفته و اون سمت دختر کوچولو،یه پسر قد کوتاه زیبا با لبخند همیشه زنده توی دل پسر قد بلند،با موهای خرمایی تیره و چشم های دریایی.خانواده زیبا من که همیشه توی دلم زندن حتی اگه واقعا هم از هم پاشیده شده باشه.
دستم رو اروم روی سر لوسا کشیدم و لبخند زدم."عالیه دخترم،عالی"
گفتم و خم شدم پیشونیه فرشتهام رو بوسیدم.
نقاشی رو دادم دستش و از روی تخت بلند شدم."خب...حالا کی پیتزا دوست داره؟"
با لبخند گفتم و دست هام رو زدم بهم.
"من من من"
لوسا روی تخت بالا پایین پرید و من خندیدم و به موهای خوشگلش که من عاشقشونم نگاه کردم که روی هوا بالا پایین میشدن.
______________
Khob in az ghesmat aval
Age khobe begid ke hame dastan ro be Larry bargardonam
Mn faghat felan hamin ghesmat ro bargardondam age khosheton omade bood begid ke be Larry bargardonamCheghadr zer:|
Comment/Vote/Follow please !!
All the love
Miss Farrouis ♡