Chapter 18

1.7K 144 59
                                    


سه روز از روزي كه با دخترا رفتم خريد و با هري شام خوردم ميگذره.

چهار روزه كه نايل رو نديدم و دلم براش تنگ شده.چند بار با هم حرف زديم و اون بهم پيشنهاد داد كه بريم بيرون اما من حوصله ي هيچي نداشتم و به هر بهونه رد ميكردم.اونم با مهربوني قبول ميكرد و ميگفت كه هر موقع كه وقتش رسيد ميريم.

تو اين چند روز فقط تو اتاقم ميموندم و با مامان حرف ميزدم.دلم خيلي براش تنگ شده انقد كه حتي نميتونم توصيف كنم.

بابا نگرانمه و همش ميترسه كه افسردگي بگيرم و چند بار بهم گفته كه با هم پيش يه روان شناس بريم اما اين منو خيلي عصبي كرد و بهش گفتم كه من به اينا احتياجي ندارم و خوشبختانه فكر كنم اون بيخيال شده.

ساعت هفت بود كه بابا اومد خونه.

از پله ها پايين اومدم و رفتم سمتش و بغلش كردم.

"خسته نباشي" بعد از اينكه گونه شو بوسيدم گفتم.

"ممنون عزيزم" اون با يه لبخند گفت و روي كاناپه نشست.

"با يه قهوه ي داغ موافقي؟" با لبخند ازش پرسيدم و منتظر جواب موندم.

"ميشه اول بشيني و با هم حرف بزنيم؟" اون گفت و من يكم نگران شدم.

"اتفاقي افتاده؟" با تعجب پرسيدم و كنارش نشستم.

"ببين اميلي يه دكتر خيلي خوب پيدا كردم.باهاش حرف زدم و اون گفت كه دوست داره ببينتت."

"بابا قبلا هم راجبش حرف زديم.من به دكتر احتياج ندارم و حالم خوبه"

"اميلي انقد لجبازي نكن.خيليا از ادما هستن كه ميرن پيش روان شناس"

"بابا من نميخوام زندگي خصوصي مو به كسي تعريف كنم و اونم بهم چرت و پرت تحويل بده و هيچ كاري نتونه برام انجام بده.من فكر كردم تو اينو تموم كردي. خواهش ميكنم ديگه راجب اين صحبت نكنيم بابا خواهش ميكنم"

"من نگرانتم اميلي تو كل روز خودتو تو اتاق حبس ميكني و جواب هيچ كدوم از دوستاتو نميدي.تو فقط ميري پيش اون دكتر و بعد اگه خوشت نيومد ميتوني ديگه نري"

حرفاي بابام عصبانيم كرد و ميدونم صورتم الان از عصبانيت سرخ شده.صدامو بردم بالا و گفتم:

"تمومش كن بابا.من نه افسردم و نه ديوونه.نيازي به دكتر ندارم.دست از سرم بردار خواهش ميكنم"

با گريه گفتم و از پله ها بالا رفتم و در اتاقم رو محكم بستم.

خودمو روي تختم پرت كردم و شروع كردم به گريه كردن.چند لحظه بعد در اتاقم باز شد و بابام اومد تو.

"اميلي..."

حرفشو قطع كردم و گفتم:
"تنهام بزار بابا خواهش ميكنم"

I'M YOURS [harry styles]Where stories live. Discover now