Chapter 31

1.4K 132 80
                                    

صبح كه بيدار شدم هري كنارم نبود.اون بهم پيام داده بود كه رفته شركت و نخواسته بيدارم كنه.

يه چيزي واسه نهار خوردم و بعد رو به روي تلوزيون نشستم.خيلي حوصلم سر رفته بود و هواي تاريك و دلگير نشينمن حالمو بيشتر ميگرفت.

گوشيمو برداشتم و شماره النور رو گرفتم كه بياد پيشم.
اون بهم گفت كه بيكاره و تا نيم ساعت ديگه اينجاست.
تو اون نيم ساعت يكم اطرافمو رو جمع و جور كردم.

زنگ خونه به صدا در اومد و رفتم درو باز كردم.

"سلام"

"سلام عزيزم"

همديگه رو بغل كرديم و وارد نشينمن شديم.

"خيلي به موقع زنگ زدي منم واقعا حوصلم سر رفته بود."
النور گفت و پالتوشو در اورد.

"من امروز زياد خوب نيستم.اگه نميومدي بدتر ميشدم."

"اتفاقي افتاده؟"

"نه چيزي نيست فقط يكم...نميدونم واقعا چمه يه جوريم.تو سرم احساس سنگيني ميكنم" (بچه ها شما هم اينجوري ميشيد يا فقط من اينطوريم؟!🤔)

"ميخواي بريم پيش دكتر؟" اون با نگراني گفت و دستامو گرفت.

"نه خوب ميشم.چيز مهمي نيست" بهش لبخند زدم.

"بريم بيرون؟؟؟يكم خريد ميكنيم و پياده روي ميكنيم حالمون هم بهتر ميشه"

"اره فكر خوبيه"

پيشنهاد خوبي داد چون واقعا ديگه حوصله خونه موندن ندارم.لباسامو عوض كردم و باهم از خونه بيرون اومديم.

سوار تاكسي شديم و نزديك مركز خريد پياده شديم.

يكم به لباسا نگاه كرديم و از بعضياش تعريف ميكرديم و بعضياشو مسخره ميكرديم.

"من از اين خوشم اومده" النور گفت و به يه پيراهن سفيد اشاره كرد.

"بريم تو امتحانش كني؟"

"بريم."

وارد فروشگاه شديم و اون به دختري كه اونجا بود پيراهنو نشون داد.

النور وارد اتاق پرو شد و من بيرون منتظرش موندم.چند دقيقه بعد اون از اتاق خارج شد و رو به روي من چرخيد.

"چطوره؟"

"تو عالي شدي خيلي بهت مياد."

"واقعا؟! پس ميخرمش."

اون دوباره برگشت تو اتاق پرو تا لباسشو بپوشه.

از روي صندلي بلند شدم و بين رگال ها چرخيدم.

يه لحظه چشمام سياهي رفت و محكم رخت اويز رو گرفتم و تقريبا داشتم ميفتادم كه يه نفر از پشت گرفتتم.

"حالتون خوبه؟" دختري كه پشت سرم بود گفت و كمكم كرد روي صندلي بشينم.

"خوبم فقط يكم سرم گيج رفت." اون دستشو روي شونم گذاشت و رو به روم وايساد.

I'M YOURS [harry styles]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang