Niall's pov
با صداي زنگ گوشيم چشمامو باز كردم.
"باز كجا غيبت زده نايل ايندفعه ديگه چطوري بابام و جف رو بپيچونم؟" همون لحظه كه جواب دادم زين شروع كرد به غر زدن.البته حق داره من تو اين چند روز خيلي كم كار شدم.
"سلام زين من با جف صحبت كردم اونم بهم سه روز مرخصي داد."
"براي چي پسر؟اتفاقي افتاده؟"
"چيز مهمي نيس.بابام به كمكم احتياج داشت"
"تو الان كجايي؟"
"ايرلند"
"چرا به ما نگفتي؟"
"يكم عجله اي شد"
"باشه...فقط...تو مطمئني حالت خوبه؟"
"من خوبم پسر برو به كارت برس.ميبينمت"
"ميبينمت"
از تخت بيرون اومدم و رفتم سمت اشپزخونه جايي كه بابا پشت ميز صبحانه نشسته بود.
"صبح بخير" بابام گفت و يكم از ابميوش خورد.
"صبح بخير"
"امروز حالت چطوره؟"
"خوبم" نشستم پشت ميز و يكم از تست و مربا امتحان كردم.
"خوشحالم"
"امروز ميري كارگاه؟"
"نه امروز پيش تو ميمونم" بابام گفت و دستشو روي دستم گذاشت.
"باشه فقط من ميرم يكم اين دور و اطراف قدم بزنم زود برميگردم." بهش لبخند زدم تا خيالشو راحت كنم كه خوبم.
"تو كه چيزي نخوردي"
"همين قدر كافي بود"
"ميخواي منم همراهت بيام؟"
"اگه ميشه ميخوام تنها باشم"
"البته فقط مواظب خودت باش"
"ميبينمت"
كفشامو پوشيدمو از خونه بيرون رفتم.
وارد خيابون شدم و بي هدف تو پياده رو قدم ميزدم.خيلي كلافم و ذهنم خستس.دوست دارم برم و از تموم كسايي كه انقد مغزمو درگير كردن دور باشم.
ميخوام از همه ي اين وابستگي هايي كه هيچكدوم ابدي نيست دست بردارم ولي راستش همه چيز لعنتي تر از اون چيزيه كه فكر ميكنم.
با برخورد يه چيزِ محكم به خودم اومدم و با زانوهام روي زمين افتادم.
"اخــــــــخ....اااا" دستمو روي زانوي راستم گذاشتم و بيشتر دردم گرفت.
"اوه خداي من....شما حالتون خوبه"
سرمو اوردم بالا و يه دختر جووني رو ديدم كه از دوچرخش فاصله گرفت و اومد سمتم.
YOU ARE READING
I'M YOURS [harry styles]
Fanfiction-چى اذيتت ميكنه؟ -گذشته!!! -انقد تو گذشته نمون اميلي!!! اون ديگه تموم شده!!!