ترجيحا با اهنگ خييلي غمگين گوش بديدEmily's pov
"تموم شد.خداي من اميلي خيلي خوشگل شدي" النور گفت و دستاشو بهم زد.
"مرسي عزيزم.اگه تو نبودي..."
"شــــــششش...چيزي نگو.عجله كن تو بايد به بابات زنگ بزني."
"اوه من بابامو به كل فراموش كرده بودم.به نظرت بگم كه اين يه قراره؟"
"نميدونم خودت چي فكر ميكني؟"
"اون حق داره بدونه اما من الان اصلا امادگي توضيح دادن ندارم"
"شب كه برگشتي بهش بگو"
"اره همينكارو ميكنم"
"اميلي ساعت داره هفت ميشه.بهتره قبل از اينكه هري مياد من برم"
"باشه عزيزم.مرسي كه پيشم موندي.واقعا نميدونم چجوري جبران كنم"
"نيازي به جبران نيست.فقط خوش بگذرون" اون بغلم كرد و هر دو طرف صورتمو بوسيد.
"ميبينمت"
"ميبينمت"
بعد از اينكه النور رفت به بابام زنگ زدم و فقط گفتم كه ميخوام برم بيرون.
دوباره خودمو جلوي اينه چك كردم و دقيق ساعت هفت و ده دقيقه بود كه صداي در اومد.
خداي من الان از هيجان ميميرم.
رفتم سمت در و بازش كردم.هواي سرد بيرون خورد بهم يكم لرزيدم.
"معذرت ميخوام.ترافيك بود.متاسفم كه منتظر موندي"
"مهم نيست"
"اومممم...تو خيلي خوشگل شدي" اون از نوك پام تا بالا رو نگاه كرد و يه لبخند قشنگ زد.
"مرسي" با خجالت سرمو انداختم پايين و موهامو دادم عقب.
"ماشينو يكم پايين تر گذاشتم چون اينجا اصلا جاي پارك نبود"
سرمو تكون دادم و از خونه بيرون اومدم و در رو بستم.
هوا خيلي سرد شده بود و ماشين زيادي از خونه دور بود.احساس ميكنم نوك بينيم قرمز شده.
"ماشي خيلي پايين تره؟"ازش پرسيدم و دستامو كردم تو جيبم.
"فقط يكم"
اون دستمو از جيبم بيرون اورد و انگشتاشو از لاي انگشتام رد كرد.بهم نگاه كرد و لبخند زد و منم بهش لبخند زدم.با اين حركتش ضربان قلبم بالا رفت.
"چقد يخي" اون گفت و من سرمو تكون داد.
دستامونو برد سمت جيب پالتوي قشنگش.بدون اين كه چيزي بگم گذاشتم دستم بين دستاش تو جيبش بمونه.من از كار شيرينش خوشم اومد.
"بيا ماشين همينجاست" اون گفت و دستامو ول كرد.
اي كاش تا بي نهايت با هم قدم ميزديم و اون همينطوري دستامو بين دستاي گرم و بزرگش نگه ميداشت.
YOU ARE READING
I'M YOURS [harry styles]
Fanfiction-چى اذيتت ميكنه؟ -گذشته!!! -انقد تو گذشته نمون اميلي!!! اون ديگه تموم شده!!!