با يه خميازه ي تقريبا طولاني بالاخره چشمامو باز كردم.درحالي كه روي تخت دراز كشيده بودم يكم دستامو كشيدم و غلت زدم.هري كنارم نبود حتما بيرون از اتاقه يا داره دوش ميگيره.
خداي من امروز بايد ميرفتم امتحان عملي رانندگي.
ساعتو نگاه كردم فقط يك ساعت و نيم وقت دارم تا حاضر بشم و برم اموزشگاه.
گوشيمو برداشتم و از اتاق بيرون رفتم اما هري رو پيدا نكردم.وقتي مطمئن شدم خونه نيست شمارشو گرفتم.
"صبح بخير خرگوش كوچولو" هري بلافاصله گفت و من خنديدم.
"تو قبلا هم اينو بهم گفته بودي...اما من شبيه خرگوش نيستم."
"شايد شبيه خرگوش نباشي اما واقعا شبيه همستري.يه همستر سفيد و كوچولو."
"حالا كه اينطوريه تو هم شبيه يه گربه پشمالو و درازي."
"ممكنه اين گربه پشمالو و دراز امشب اين همستر سفيد و كوچولو رو بخوره هــــوم؟" اون با يه لحن تاريك گفت و حدس ميزنم يه نيشخند رو لباش بود.
"من كوچولو نيستم...اصلا اينارو ولش كن.از خواب كه بيدار شدم توقع داشتم ميز صبحانه رو با غذاهاي خوشمزه و رنگاوارنگ چيده باشي....اما تو هيچي از رومانتيك بودن نميدوني واقعاكه"
"ببين عشقم اين كارا واسه وقتيه كه شب قبلش يه كارايي باهات كرده باشم و خسته و بي حال شده باشي اون موقع برات يه ميز فوق العاده ميچينم اما ديشب كه كاري نكرديم تازه تو بايد برام صبحانه اماده ميكردي چون تا صبح دستم و قفسه سينم زير سرت بود و بدجوري درد ميكرد."
"خيلي پرويي هري." گفتم و چشمامو چرخوندم.اون با صداي بلند خنديد و منم لبخند زدم." خب من ديگه بايد برم ديرم شده امروز بايد امتحان بدم."
"موفق باشي عزيزم راستي يه كليد روي ميزه اونو پيش خودت نگه دار كليد خونس."
"باشه ميبينمت."
خب امروز قراره روزه خوبي باشه.اميدوارم!
وارد اشپزخونه شدم.وقت ندارم صبحانه بخورم پس يه سيب برداشتم و در حالي كه ميرفتم سمت اتاق هري يه گاز گنده ازش زدم.
با دندونم سيبو نگه داشتم و با دست ديگم پالتومو پوشيدم.
همونطور كه هري گفته بود كليدو از روي ميز برداشتمو تو جيبم گذاشتم.
از خونه بيرون رفتم و يه تاكسي گرفتم و ادرس اموزشگاه رو دادم.
شماره مامانمو گرفتم خواستم تو اين مدت كه تو راهم باهاش حرف بزنم.
"سلام عزيزدلم." مامانم بلافاصله جواب داد و من لبخند زدم.چقد دلم براش تنگ شده.
"سلام مامان خوشگلم."
YOU ARE READING
I'M YOURS [harry styles]
Fanfiction-چى اذيتت ميكنه؟ -گذشته!!! -انقد تو گذشته نمون اميلي!!! اون ديگه تموم شده!!!