Chapter 10

1.6K 157 31
                                    

دو روز بعد

با صداي الارم گوشيم بيدار شدم و حاضر شدم تا برم فرودگاه.

بالاخره بابام امروز برميگرده و من بعد از يه مدت طولاني ميبينمش.

نايل هم امروز برميگرده و من تصميم گرفتم براي استقبالش برم فرودگاه.

سوفيا گفت كه به خاطر قرداد شركت خبرنگاراي زيادي ممكنه برن فرودگاه.مهم نيست كه اونجا چقدر ميخواد شلوغ بشه اما من ميرم نميخوام فكر كنه كه خوبي هايي كه بهم كرده رو فراموش كردم.

خيلي هيجان زدم ميخوام هرچه زود تر ساعت 8 بشه و بابامو ببينم.

دلم براي نايل هم تنگ شده خوشبختانه اون ساعت 5 بعد از ظهر ميرسه و ميتونم وقتمو تنظيم كنم و ببينمش.

از تو ساك كوچكم پولي كه مامانم گذاشته بود رو برداشتم.

بعد از اينكه سوييت شرتمو پوشيدم از خونه ي ليام زدم بيرون.

يه تاكسي گرفتم و به راننده گفتم كه منو برسونه فرودگاه.
كل راه سرم روى شيشه نسبتا سرد ماشين بود.

"هـــي خانوم رسيديم" صداي راننده منو به خودم اورد و پولو بهش دادم و سريع وارد فرودگاه شدم.

گيج و منگ به دور و اطرافم نگاه ميكردم.نميدونم كجا بايد برم و از كي سوال بپرسم.

"هواپيماي بوستون_لندن تا دقايقي ديگر به روي باند فرودگاه لندن فرود مي ايد"

صداي بلندگو بهم فهموند كه قراره بابامو به زودي ببينم.

نزديك به يك ربع دور خودم چرخيدم و منتظر موندم.يكم كه جلو تر رفتم بابامو ديدم كه يه چمدون مشكي رنگ دنبال خودش ميكشه.

با ديدنش قلبم شروع كرد به تند تند تپيدن.دستامو تكون دادم و با صداي تقريبا بلندي گفتم "بابا" و باعث شد چند نفر بهم نگاه كنن.

اهميتي ندادم دوييدم سمتش و خودمو پرت كردم تو بغلش.

خيلي عميق نفس كشيدم و اجازه دادم عطرش تمام مشاممو پر كنه.مثل هميشه عطر تلخش بهم حس امنيتو داد.اين كه الان تو بغلشم و هيچكس حتي اون مارك عوضي هم نميتونه هيچ اسيبي بهم بزنه.

"پرنسسم..."

"بابا خيلي دلم تنگ شده بود"

"منم دخترم...منم عزيزم"

ازش جدا شدم و خيلي محكم گونشو بوسيدم.اون يه لبخند زد و دندوناي سفيد و مرتبشو نشونم داد.

"ما وقت زيادي واسه زل زدن بهم داريم....تو ديگه براي هميشه پيش من مي موني"

اون گفتو دستمو گرفتو از فرودگاه بيرون اومديم.
سوار تاكسي شديم و بابام ادرسو داد و بعد منو هل داد تو بغلش.

I'M YOURS [harry styles]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora