13 سال پیش ...
_ مامان ، مامان ، مامان بیدار شو ، مامان جوابم رو بده ... ما.ما.ن...
این صدای آرتینه دختر چهار ساله ای هست که توش بین دریاچه ی ناامیدی یه امید موج می زنه یه سوسو از زندگی و شاید سوسو ای از زنده ماندن
با صدای آروم و بغض کرده ای میگه
_ مامان ....
و اشک ها بی اجازه و آروم و بی سر و صدا داشتن سر می خوردند
آرتینه با دستای لرزون پا میشه و سمت اتاق مامانش میره
اشک هاشو پس میزنه
و خم میشه و از زیر تخت قاب عکسی رو بیرون میاره
و با دیدن اون عکس اشک هاش سر شوق میان و سرعت خودشون رو بیش تر از پیش میکننحال...
آره من اون موقع بچه بودم
اصلا حالیم نبود که مامانم خوابیده
من بچه بودم و می ترسیدم ازینکه مامانم مرده باشه
و در واقع از تنهایی می ترسیدم
من بچه ی عجیبی نبودم
اما به عجیب ترین چیزا فکر میکردم
مثلا چند روز پشت سر هم
به خدا
به مرگ
به بهشت
به معنی کلیشه
و به ...
فکر میکردم
این چیز طبیعی ای نیست
من سه چهار سالم بود همش و داشتم به این ها فکر میکردم
بچه ها تو اون سن با باربی و عروسک بازی می کردن اما من همه ی فکرام رو نقاشی میکردم
من خودم رو تو نقاشی های خودم از همون کتاب هایی که مامانم برام می خواند غرق می کردم
ساعت ها می شستم و تو خیالم اسباب بازی هام رو زنده فرض می کردم
و شهر می ساختم و بازی میکردم
با عروسکم درد و دل میکردم
می شستم رو پای عروسک و یه دل سیر گریه می کردم و حرف میزدماین عجیب نیست این زندگی من بود و هست